يادداشتهاي جلال آل احمد دوراهي كه بر سر راه يك نويسنده است
ميدونيد حضرت، شما جوونيد، ميرسيد به سن ما. توي اين ولايت و شرايط كار ـ آدم صاحبقلم رو سر يك دوراهي ميذارن كه يك راهش به نيماست و يك راهش به خانلري.
يكيش به فضاحت رفاه زندگي و ته چاه ويل قدرته، يكيش ته چاه انزواي سكوت [مثل نيما].
من نميخوام هيچكدوم از اين دو تا باشم. من اگه نيما رو به دقت ديدم آيندهام رو ديدم. اما من نميخوام نيما بشم. نخواهم هم شد؛ عالم و عامد. اين دو راهه رو همة جوونا بايد متوجهش باشند يعني يا خرت ميكنند، سوار قدرتت ميكنند. آنوقت عقابت مياد زاغ ميشه [كنايه به شعر عقاب سرودة ناتل خانلي] يا نيما رو چنان بهش سخت ميگيرند كه حقير ميشه.(1)
غربزدگي، آخوندزدگي
...آيا شما فكر نميكنيد اينم يك نوع «زدگي» يه ـ سه تا نقطه يك «زدگي»...؟
آل احمد: «شرقزدگي» يا «آخوندزدگي»... بگير. چرا ميترسيد؟ والا فكر ميكنم توي اين زمينة خالي از هر نوع ملاك اين ملاك مذهب كه زبون فارسي رو، غني كرده يكجا پا بست. من حرف كسروي رو پرت ميدونم، يا حتي حرف تمام كساني كه ميخواهند زبون رو پاك كنند از تأثير لغات بيگانه. در زمانهاي كه «كلاج» و «پيستون» رو بضرب دگنگِ ماشين در عرض دو سال تو مغز هر عملهاي فرو ميكنند من چرا لغتي رو كه با هزار و سيصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده رد كنم...؟ در تمام اينها اول يك نويسنده بودند اما درموندند. يا چاهشون ته كشيد دلو انداختند سنگ اومد. اينه كه نشستند به زينت كردن ديوار چاه. اين يكي از عافيتهاي زشت نويسنده بودن توي اين مملكته.(2)
زبان زنده
اشارة شما شبيه اشارة آقاي ايرج افشاره توي مجلة «راهنماي كتاب». خيلي بش برخورده بود كه چرا كتاباي مونوگرافي به نشر مجلة آرش درمياد. زبان دانشگاهي و فلان نسبت. يعني چي زبان دانشگاهي؟ يعني زبان مرده؟ من فكر ميكنم نثر من بهرصورت يك نثر زندهست. جون داره. اين زبون زبون زندهي حاضره. درست مثل يك ماري كه ميلغزه، از يك سوراخ تو ميره. از لاي درهم ميره از يك در باز هم رد ميشه. بعدم جهش ميكنه. بند بازي هم ميكنه. من ميخوام مار بمونم. چه لزومي داره سر كار بنده رو عوض كنيد؟ يك پرچم بالاي سرم بذاريد و يك ايسم به دمم ببنديد؟ من يك آدمم. نه. همون يك مارم.(3)
هنر گنگ؛ هنر گويا
اين دانشكدة هنرهاي زيبا جايي است كه سر و كارش با هنرهاي بيزبان است. يا هنرهايي كه زباني گنگ دارند و قابل تفسيرند و بيشتر با خط و طرح و رنگ سر و كار دارند نه با كلمه كه فضول است و صريح است و تفسير برنميدارد و مفسر نميخواهد و اين است كه قدرتهاي مسلط زمانه بآن نوع هنرها امان كه ميدهند هيچ، ميدان هم ميدهند. اما زبان گوياي شعر و نثر دم خروستر از آن است كه بتوان از آن بهعنوان زينت خاموش اما چشم پركني بر در و ديوارِ تظاهرات زمانه استفاده كرد.
...آنكه خربزة طرد و اخراج اشرافيت وسطة زور را خورده است ناچار بايد پاي لرزش هم بنشيند.(4)
پايبست ويران است
حرف اساسي من با نقاشان مدرن معاصر اين است كه اوضاع زمانه و دستگاههاي دولتي... از اين زبان گنگ شما و ازين رنگهاي چشمفريب كه چيزي پشتش نيست وسيلهاي براي تحميق خلايق ميسازند. اين حكم تاريخ است دربارة شما اگرچه پاي محصص تاكنون درين چاله نرفته است، اما من بدر ميگويم تا ديوار بشنود.
وقتي ميگويم چيزي پشت پردة رنگي شما نيست غرضم اين است كه خاطرهاي را در من زنده نميكند، ارتباطي با اين ذهنيات ندارد. جنبشي، خلجاني؟ تحريكي، علوّي... آخر چيزي. يا دستكم همان تجديد خاطرهاي. فقط در و ديواري است و شما رنگ ميكنيد.
اما پيِ اين ديوارها سست است. و اين عفريت را بر طاق اين ايوان هرچه بيشتر كه بزك كني پايبست همچنان ويران است. و چنان ويران كه براي خراب كردنش حتي به كلنگ نحيف اين قلم نيازي نيست. اما يك واقعيت ديگر هم هست و آن اينكه مگر چه كسي و كجا اين قلم را در دست اين حضرات معني داده است؟ جز فرنگ؟ و اينجا است كه داستان نهال است و جابهجا شدنش و بيريشه ماندنش و زينتي بودنش و احتياج به گلخانه و ديگر قضايا. و اين تنها داستان فرنگديدهها نيست. داستان فرنگنديدهها هم هست. وقتي «بيانال» هست و قضاتش فرنگي، وقتي «هنرهاي زيبا» فقط شعبدهاي است از تبليغات خارجي دستگاه و انبان انبان هنر «مدرن» صادر ميكند به قصد تظاهر و تومار، تومار رقص محلي و دار قالي و شليطة قاسمآبادي تا پاهاي برهنه را بپوشاند و جهل عام را ـ ناچار نمدي از اين كلاه به نقاش فرنگنديده هم ميرسد. نقاشي كه هنوز همان ونوس دستشكسته را بهعنوان «مدل» دارد و همان سرستون «كورنتي» را و همان رنسانس و «گوتيك» و ديگر خزعبلات را... بلد گنگهاي سراسر عالم زبان واحد دارند.
دور ما را خط بكش
...نميگويمت بيا و قلمت را زير پاي رنگ و محل و سنت و اداي دين بگذار ـ يا همچو تازهكاران بينگار كه تا به ابد ميتوان در طلسم رنگ قلمكار و مهراسم و بتهجقه باقي ماند.
ميگويمت بيا و دست مرا بگير و از نردبان پردهات بركش و بمتاع اين بازار دنيايي چيزي عرضه كن. و گمان مبر كه خريداران فقط جهانگردانند كه اگر به بازار نيايند ميگندد. تو كه نميخواهي دنيا را از چشم من بنگري ـ چون لج كردهاي ـ اما من ميخواهم از چشم تو هم دنيا را ببينم چون ميدانم كه اين آرزوي درسلك از ما بهتران درآمدن نشانة شرمي است كه تو از كمبود خود درين بازار داري. بيا و باين كمبود سلاح خود را تيز كن. و بدان كه گوهر اگر گوهر بود عاقبت بازارش را مييابد اما حيف كه تو فقط در جستوجوي بازاري. ميداني كه زياد پاي روضهخوانيات نشستهام. كه «مردم نميخرند... و نميفهمند... و كريتيك نيست و الخ...» اينها همه فرياد كودكي است كه شيرش را دير دادهاند، آنكه حرفي دارد گفتني يا چيزي دارد نمودني ـ باين استمدادها استغاثه نميكند و با اين احناي «اسنوبيسم» بيننده را مرعوب نميكند و حرف آخرم اينكه اگر ريشه در اين خاك داري در پاييز شكوفه مكن كه بدشگون است. و اگر زينتالمجالس شدهاي و نه از مايي دور اين قلم را خط بكش.(5)
[ميخواهم] ادبيات را به زباني بسيار ساده «برخورد با مسائل حيات» تعبير كنم. يعني مواجهة آدمي با زندگي. آدمي كه وراي خور و خواب و خشم و شهوت، غم ديگري هم دارد.
... [اما امروز] هنوز هستند كساني كه به سبك قدما نثر را تنها ظرف بيان تذكرهنويسي و شرقشناسي (كه غالب اوقات فقط زائدة امور استعمار است) و تحقيقات ادبي ميدانند. دانشكدههاي ادبيات ما فقط از اين قماش بيرون ميدهند و سالي بيش از هزار تا. اما كساني هم هستند كه حتي عالم ناسوت را بهعنوان قلمروي براي نثر كوچك ميدانند. و نيز در شعر هنوز هستند كساني كه گمان ميكنند خداوندگار عالم، زبان را در دهانشان يا قلم را در دستشان فقط براي استقبال و بدرقه و مدح و ذمّ و دلقكي و مادة تاريخسازي گذاشته است و شعراي ديگري هم هستند كه در هر كلمهاي يك قطره از خونشان را خشك كردهاند. البته در ميان اين صاحبقلمان، بزرگوارهايي را هم داريم تك و توك كه دو دوزه قلم ميزنند! (اگر بشود گفت). ولي ميدانيد كه نان به نرخ روز خوردن، فقط درخور عالم سياست است. يخ اينجور بازيها در عالم ادبيات نميگيرد. نالة اينجور آدمها حق نيست. ميبخشيد كه كليات ميگويم اگر بخواهم وارد جزئيات بشوم و مرتب مثل بزنم، كار خراب ميشود. دستكم آنقدر هست كه مرا به غرضورزي متهم ميكنند.(6)
كار ادبي در مملكت ما درست مشت در تاريكي انداختن است. من از تجربة خودم سخن ميگويم. تو خود داني. اگر دغلي باشي مثل همة دغلها، هندوانه زير بغلت ميگذارند و دنبهات را پروار ميكنند و ديگر هيچ. اما اگر از اين مشتي كه در تاريكي انداختهاي، جرقهاي پريد و ظلمتي را ولو در لحظهاي بسيار كوتاه روشن كرد همه وحشت ميكنند. چهار تا كتابخوان بيشتر نيست. ناچار استادان و جاسنگينان جاي خود را تنگ ميبينند ـ همقطاران لباس غضب ميپوشند ـ صاحبان امر دندان تيز ميكنند ـ و مطبوعات خفقان ميگيرند. و هيچطوري كه نشود دستكم سركار را تنها كه ميگذارند و به اين طريق مثلاً ميخواهند تو را مجبور كنند كه در دنياي شعر و ادب هم آداب معاشرت بياموزي يا شرايط ورود به فلان «باند» را امضا كني و به نان و آبي برسي، يا به صفحات مبتذل مطبوعات بازاري پناه ببري و بسازي، بعد هم اگر تندردادي و تسمه را از گردهات كشيدند و خيالشان كه راحت شد. سر بزنگاه يك لقمة چرب نشانت ميدهند و ديگر هيچ! آنوقت مرد ميخواهد كه بتواند خودش را حفظ كند. آيا مرد اين ميدان هستي؟
اين را هم بدان كه اگر ميخواهي با شعر تفنّن كني يا اگر ميخواهي وقت بگذراني، و يا اگر اين را هم وسيلهاي ميداني كه سري توي سرها درآوري ـ كور خواندهاي. در اين ولايت كار جهاد است. جهاد با بيسوادي ـ با فضلفروشي ـ با فرنگيمآبي ـ با تقليد ـ با دغلي ـ با نان به نرخ روز خوردن با بلغمي مزاجي... حالا اگر مردي، اين گوي و اين ميدان.(7)
درد شعر معاصر
شعر تو هم در بيشتر جاها به درد شعر معاصر مملكت دچار است. به درد وصف خالي از درد، به درد كلمات مطنطن، به درد پائينتنه، به درد بيدردي و بيغمي.
شعر بزرگان را وقتي ميخواني دلت را غمي ميفِشُرد. غمي شاعرانه كه اساس كار هنر است. و تو از اين غم و درد بيخبري. و حال آنكه جواني و تمام زندگيات را غم گرفته. غم جوان بودن، غم نان، غم از دست رفتهها...
من چه بشمارم؟ بست نيست؟
ميداني؟ من در اين مملكت خيليها را ميشناسم كه هميشه جوان ميمانند، چون عمر فقط از بغل گوششان رد ميشود. و تو مثل اينكه از آنها نيستي... پس چرا رها نميكني زبان اين پرخورهاي پرمدعا را كه زينتالمجالساند و مد روزند و يا حداكثر همپالگي دستگاه شور و ابوعطا؟ بايد در هر بيتي مويي از سرت سفيد بشود و با هر شعري گوشهاي از جانت بسوزد.(8)
* * *
قسمت اعظم شعر امروز فارسي فقط به درد كارهاي خطابي ميخورد. فرنگيمآب بگويم به درد «دكلاماسيون» ميخورد. در مجلس جشن توزيع گواهينامة رانندگي يا در يك محفل انس خانوادگي ـ بهعنوان نقل محفلي تا در سكوت بيمزّه و تنبلِ هضم غذا، زحمتِ صاحبخانه به هدر نرود كه بگويند: «عجب مجلس لوسي بود!»
تازگي در يكي از همين محافل دوستانه، شاعري چند شعر خوب برايمان خواند. شعري كه به انديشهات فرو ميبرد. بعد كه به حرف آمديم به شاعر گفتم: «هيچ توجه كردهاي كه شعراي معاصر، در بهترين اشعارشان، به آسمان گريختهاند؟ و چند مثالي زدم حتي از خود او.
و گفتم: «گمان نميكني به اين علت باشد كه از زمين نوميدند؟ يا راندة درگاه زميناند؟» فكري كرد و گفت: «تو خيلي بدبيني. درست است كه نگاههاي شعرا هميشه بيشتر به آسمان بوده است، اما فراموش نكن كه نگاه امروز به آسمان به اين دليل است كه با هر ماهوارة تازهاي اميد نوي در آسمان ميدرخشد و هر گلولة گرداني، قلماسنگ دام بلندي است كه بشر بهسوي كنگرة عرش پرتاب ميكند». ديدم باز هم شعر ميگويد، گفتمش: «ميداني كه در شادي خانة همسايه من و تو شركتي نداريم؟»
گفت: «چرا داريم. دستكم اين هست كه اگر از ضجّه و فريادِ عزاي دوهزار و پانصد سالة ما به تنگ آمدند، همة ما را در يكي از آن غولپيكرهايش مينشانند و كليد را ميزنند و از شرّمان خلاص ميشوند». ديدم ديگر حرفي نيست. خنديديم و ساكت شديم.(9)
به فكر فرو رفته بوديم كه چرا؟ آيا فقط تقليد است؟ يا اثر «بيانال» قبلي در بعدي؟ يا به قصد بازاريابي در فرنگ است؟ يا چه چيز ديگر؟ و همينجور ميگشتم. و دقيقتر. تا عاقبت گير آمد. پاي يك پرده از تبريزي نامي. «كمپوزيسيون 60×14 سانت» (صفحة 141 دفترچه نمايشگاه) و كمافيالسابق بر پوست داريه كشيده. ديدم از همة كلماتي كه به كار برده فقط اين جمله خوانا است و معنيدار كه «در خلل توجهات امام بعدازظهر عجلالله تعالي فرجه». و همين... و كليد كشف! فقط «عصر» را كرده بود «بعدازظهر»
فرق معني اين دو كلمه يكي دو ساعت است، اما فرق معني تمام جمله؟... ميبينيد كه قصدي در كار است. نقاش تازهكاري، و به نان و آبش رسيده، و حالا دارد اينجوري براي من ميزند زير مفهوم «انتظار» و «معجزه»! و تازه خودش را هنرمند هم ميداند.
صرفنظر از بار مذهبي جمله كه با اين دستبرد ـ ميخواهد نوعي لامذهبي كند و كودكانه؟ وقتي بيسوادي و بيفرهنگي، با تازه به دوران رسيدگي درآميخت، آنوقت هنرهاي زيبا با «ادارة خلق هنري»اش دور برميدارد و اينها هم مخلوقاتش!...
نشريات زرد؛ يا مردمي!؟
عذر ميخواهم ـ اما بايد گفت كه اغلبِ مجلات هفتگي ما، درست به فواحش دورهگرد ميمانند كه هفت قلم آراسته كنار خيابانها پرسه ميزنند. يك شكلك زيبا، روي انباني از كثافت و زشتي و ناهنجاري و بيماري، و خوانندگان خود را چنان تربيت كردهاند كه جز عكسهاي لخت را نميبينند، يا تصاوير فجيع تصادفات و آدمهاي مثلهشده را. مسلماً پرفروشترين مطبوعات سال آنها بودند كه عكسهاي بيسر و تنِ رجال عراق را چاپ كردند. به اين صورت است كه خوانندة عادي مطبوعات فارسي دارد به همان دردي دچار ميشود كه امريكا از آن به فرياد آمده است. يعني ساديسم! و آنوقت همين «رنگيننامه»ها تعجب ميكنند كه چرا نبايد بهعنوان ركن چهارم مشروطيت، به آنها نگريست.
...مگر از اين نوع مطبوعات چه توقعي هست، مردم پول ميدهند كه عكس لختي بخرند و بعد فالي بگيرند و بختي بيازمايند و بعد آقا بالاخاني يافتند گر شهر آشوبي كه چگونه پردة ناموسش ناسور شده تا رسمهاي مختلف هرزگي ژيگولمآبي را از او بياموزند.
...آخر چرا چنين است؟ چرا وزنة سنگين مطبوعات زبان فارسي را همين «رنگيننامه»هاي بزككردة هفتگي ميسازند؟
و دولت چه ميگويد؟ «پس بگذار كارشان را بكنند و حتي تشويقشان هم بايد كرد». و اين است رفتار دولتهاي محروسة اين فلك با اين نوع مطبوعات... آخر بايد اين ركن چهارم مشروطيت را حفظ كرد...، بگذرم.
پاورقيها
1ـ ارزيابي شتابزده، يك گفتوگوي دراز ص 86 و 87.
2ـ ارزيابي شتابزده، يك گفتوگوي دراز، ص 88.
3ـ ارزيابي شتابزده، يك گفتوگوي دراز، ص 94.
4ـ ارزيابي شتابزده، چند نكته دربارة مشخصات كلي ادبيات معاصر، ص 64.
5ـ ارزيابي شتابزده، به محصص و بر اين ديوار 153-150.
6ـ ادب و هنر امروز ايران، چند نكته دربارة مشخصات كلي ادبيات معاصر، ص 34 و 40.
7ـ ادب و هنر امروز ايران، مقدمهاي كه درخور قدر بلند شاعر نبود، ص 72 و 73.
8ـ ادب و هنر امروز، مقدمهاي...، ص 75 و 76.
9ـ ادب و هنر امروز، كتابي در سياست و دفتر شعري در ذم، ص 381 و 382.
منبع:سوره