November 11, 2005 12:10 PM
شمس آل احمد شنيده بوديم چند روزي است خانهنشين شده است. تماس كه گرفتيم خودش صحبت كرد، گفت: همين الآن بياييد؛ ساعت هفت شب بود. قرار فردا را گذاشتيم و با چند نفر از بچههاي تحريريه به سراغش رفتيم. از در كه وارد شديم عصازنان به استقبالمان آمد و در كنارمان نشست، و اسم همة بچهها را با ساعت ورودمان در دفتري كه كنار صندلياش بود ثبت كرد، خودش در مورد اين دفتر توضيح داده است. شمس آل احمد خود نويسندة تأثيرگذاري بوده و آثار فراواني دارد اما برادر جلال بودن باعث شده تا بيشتر بهعنوان راوي زندگي او بهسراغش بروند همانطور كه اين بار ما رفتيم. آنچه ميخوانيد حاصل چند ساعتي بود كه در منزل شمس آل احمد بوديم. در حين اين گپ طولاني اشاراتي هم به جلال شده است كه سؤالها را حذف كرديم و لحن صميمانه استاد را دستنخورده گذاشتيم. يادداشتهاي روزانه؛ اسمش را گذاشتم دفتر ايام. من از 1319 تا حالا از اين دفترها دارم، 65 سال است كه مينويسم به عادت جلال. جلال از اعتقاداتش اين بود كه ميسازد ناچار كج هم ميسازد، آدمي كه نميسازد عيبي ندارد اما آدمي كه سازنده است عيب زياد پيدا ميكند بعد هم دلش نميخواست كه كنج خانه بنشيند و هرچه در عوالم ذهنياش ميآيد بنويسد. ميرفت بين مردم. ما با جلال سفرهاي زيادي رفتيم، هم عرض مملكت را رفتيم و هم طولش را. از تهران رفتيم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با يك ماشين قراضه. هر اتفاقي كه ميافتاد جلال يادداشتش ميكرد. بهترين غذايي كه ما در آن سفرها خورديم يك روز صبح در قهوهخانهاي بود كه در قابلمهاي گذاشت و چهار تا تخممرغ در آن نيمرو كرد بعد جلال پرسيد سبزي داري؟ باغچهاي همان اطراف بود كه چند تا ريحان كند. آنقدر جلال از اين صبحانه وصف كرد كه حد ندارد. گفت در عمرم چنين صبحانهاي با اين لذت نخورده بودم. البته چايي هم بود جاي شما خالي! من 8 سال از جلال كوچكترم. ما تا بچه بوديم مثل سگ و گربه به جان هم ميپريديم وقتي به سن بلوغ نسبي عقلي رسيديم هم محبت جلال به من بيشتر شد و هم ارادت من به او. ]چرا نميخوريد؟[ اگر يادتان باشد ما پسرعموهاي طالقاني هستيم، او اسمش محمود طالقاني و اسم پدر ما احمد طالقاني. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقاي طالقاني مسجد هدايت. بابام به او ميگفت مسجد قحطي بود رفتي آنجا، گفت آقا ما آمديم اينجا و در محلهاي مسجد گرفتهايم كه پر از كاباره و سينما و رستوران و ... است من اگر بتوانم دو نفر از كساني كه پايشان به سينما يا كاباره باز ميشود بكشم به مسجد من اجر خودم را گرفتهام. اينقدر اين حرفش به دل من نشسته بود كه باعث شد به سمت او كشيده شوم. پدرم آن زمان به ما ميگفت شما تحت تأثير پسرعمويتان هستيد. نان ما را ميخوريد و ...]ديگر بيشتر از اين نداريم[ يك روستايي هست سمت طالقان به اسم اورازان. اورازان را كه ميدانيد كه چيه؟ يعني آبريزان. اصلاً خاك ندارد. هر جا پا ميگذاري سنگ است و هر سنگي لق باشد و تكانش بدهي از زيرش آب بيرون ميآيد و از آنجايي كه آب در ميآيد و سرازير مي شود، سبزهزار است. روستاي ما با روستاي آقاي طالقاني 6 كيلومتر فاصله دارد. آنقدر هم مردم آنجا فقير هستند. براي اينكه ما عادت داريم به ميوه و گوشت مرغ اين چيزها. اما در اورازان از اين چيزها خبري نيست. من 18 درخت گردو دارم. كتاب از چشم برادر را نخواندي؛ همه در آن هست. در برابر غربزدگي دوستان جلال بيشتر پرخاش كردند. يكي از كساني كه صدايش درآمد آقاي آدميت بود. ديديد جلال يك جاهايي مينويسد و الخ، ايضاً و ادامه نميدهد و سه تا نقطه ميگذارد. اين الخ را آقاي آدميت نفهميد كه يعني چه؟ خيال ميكرد نثر فارسي خراب شده است. كوتاهگويي شده است. از معترضين ديگر ملكي بود؛ خليل ملكي پسر آقا ميرزاجواد آقاي ملكي تبريزي است و خودش آخوندزاده است. منتها در جاهايي كه جلال به مذهب تكيه ميكند ملكي از او خوشش نميآيد. گفت: اين حرفها ديگر پوسيده است و كهنه شده و ديگر در كَت بچهها نميرود. جلال هم گفت بالاخره با اين اينطوريم. البته روي شما را هم ميبوسم. دستتان را هم ميبوسم ولي همين است. اگر هم كارم عيبي دارد به اين خاطر است كه در حال سازندگيام. اين برخوردها هميشه با جلال بود ولي در غربزدگي و خدمت و خيانت روشنفكران خيلي تندتر شد. جلال در خدمت و خيانت يكي از سخنرانيهاي آقاي خميني را عيناً نقل كرده بود. رفتيم قم تا پدرمان را به خاك بسپاريم، سال 42 بود. خيلي از مراجع آمدند و ختم گذاشتند. داماد ما شيخ حسن دانايي گفت شما بايد اينجا بمانيد و در مجلس همة آخوندهايي كه ختم گذاشتهاند شركت كنيد. ما اطاعت كرديم و ماندگار شديم. ختمها كه تمام شد. داماد ما زنگ زد كه برويم براي تشكر. ما ميرفتيم خانهشان براي تشكر. منزل آقاي خميني كه رفتيم بالاي اتاق روي تشكچهاي نشسته بودند و يك كتابي هم از زير تشكچه گوشهاش بيرون بود. آقاي خميني سرِ پا ايستادند و ما را بردند بالا و پهلوي خودشان نشاندند. جلال چشمش به كتاب افتاد ]و ديد غربزدگي است[ گفت آقا اين پرتوپلاها به دست شما هم رسيده؟ آقاي خميني گفت: اينها پرت و پلا نيست، اينها حرفهايي بود كه ما ميبايست ميزديم و حالا شما ميزنيد. آقاي خميني دست كرد زير تشكش و چند تا اسكناس بزرگ درآورد و گفت من متأسفانه چيزي ندارم، من را هنوز ]براي وجوهات[ به رسميت نميشناسند و مال الله را به من نميدهند، من انشاءالله اگر دستم بيايد بيشتر از اينها كمك ميكنم. اسكناسها را در پاكت گذاشت و به جلال داد. در راه برگشت هنوز به حسنآباد نرسيده بوديم كه پرسيدم جلال در پاكت چه بود دست كرد در جيبش و پاكت را به من داد و گفت ببين من شمردم در حدود دهتا يا بيستتا از اين پانصد تومانيها بود، پانصد توماني تازه آمده بود. نو بود و تا نخورده. خنديدم به جلال گفتم نصفش مال من؟ گفت چرا نصفش همهاش مال تو. من خودم خانه دارم تو خانه نداري برو بخر. من آمدم پيشقسط همين خانه را دادم. حسين خسروجردي يك نيمتنهاي از جلال ساخت كه ما ماشين گرفتيم و برديم در راه طالقان نصب كرديم كه با دست دارد اورازان را نشان ميدهد. صداقت و صداقت جلال باعث نفوذ كلامش شده بود، بچهها و جوانان را خيلي دوست داشت. در عين حال هر كسي را كه ميديد بيكار و بيعار مانده از او بدش ميآمد. جلال با بهائيها درگير بود و اين درگيري هم به خاطر همان روحية آخوندي بود كه داشت. اين روحيه آخوندي آنقدر درش ريشهدار شد كه باعث شد به حج برود. خودش تعريف ميكرد وقتي بين صفا و مروه قدم ميزدم، دفعة سوم و چهارم. آمدم اين سر را بگويم به يكي از اين ستونها كه اين سر چيست كه چيزي را نميفهمد. ]بابا تو را به خدا ولمان كن[ يك بچهاي بود به اسم مصطفي شعاعيان از شاگردان جلال. شمال بوديم، آمده بود شمال به جلال گفت اين قلمت را بايد درش فشنگ بگذاري به سمت رژيم پرتاب كني. با كلمه پرتاب كردن كار به جايي نميرسد. اتفاقاً با هم عكس هم دارند كه اين عكس را هم خود من گرفتهام. جلال را تشويق كرد به مبارزة مسلحانه. جلال گفت من در قلمم به جاي جوهر باروت ميريزم اما از نوك قلمم به جاي گلوله ناسزا پرتاب ميكنم. اين حكومت آنقدر پوشالي است كه با همين ناسزا هم از بين ميرود. جلال در آن سفري كه به اسرائيل داشت و آن شهركهاي اسرائيلي و بهاصطلاح كيبوتصها را كه ديد تحت تأثير تجمع مردم و همبستگيشان قرار گرفت كه از الگوهاي سوسياليستي روسي هم برايش جالبتر بود. اين شد كه علاقمند شد. اما زماني كه اسرائيليها را در حال گاوبندي با غرب ديد متوجه پشت صحنة ماجرا شد و نتيجهاش هم همان مقالة انتهايي كتاب سفر به ولايت عزرائيل شد. يعني: «آغاز يك نفرت» شايد يك روزي بشود يادداشتهاي جلال را منتشر كرد. اما چه زماني اين بستگي به اجازه خانم دانشور دارد. چون آن يادداشتها به خيلي از مسائل جزئي زندگي شخصي جلال اشاره دارد مثلاً اينكه يك جوان 29 ساله به اسم جلال يكدفعه خاطرخواه يك دختر 32 ساله ميشود به اسم سيمين دانشور و حوادث اينچنيني هست. به همين خاطر خانم دانشور هم گفت تا من زندهام اجازه نداري اينها را چاپ كني. سنگي بر گوري هم وقتي چاپ شد ايشان خيلي ناراحت شد و از آن زمان تا به حال سيمين با من قهر كرده است. جلال چون بچه نداشت همة جوانها را مثل بچههاي خودش ميدانست البته بچههايي را دوست داشت كه در تكاپو و فعاليت بودند، بچههاي يك جا نشسته و تنبل و ... را دوست نداشت. يك آدمي بود به اسم محمد درخشش كه باشگاهي داشت به اسم مهرگان. مدير جامعة ليسانسههاي دانشسراي عالي بود. از جالبترين فعاليتهايش اين بود كه حياطي داشت و دار و درختي كه تريبون ميگذاشت و دو تا آدم ميافتادند به جان همديگر يكي اسمش دكتر هشترودي بود و ديگري دكتر فرديد. اينها شروع ميكردند به گفتوگو كردن. ما بيشتر از هشترودي از فرديد خوشمان ميآمد. اينها هميشه با هم جدال داشتند. اما جلال چون در حال تحرك و تحول بود بعد از چندي اين جماعت را هم رها كرد. هر جا ميرفت و ميديد ارضايش نميكند به سراغ جاي جديدي ميرفت. يك روز جلال را ديدم گفت يك بچهاي هست كه همة حرفهايي را كه ما ميزنيم او در مشهد ميزند. ما بلند شديم و رفتيم مشهد، دو سه روزي آنجا بوديم بعد رفتيم دانشگاه فردوسي مشهد، در سالن داشتيم قدم ميزديم ديديم در يكي از كلاسها باز است داخل رفتيم ديديم شريعتي در حال سخنراني براي دانشجوهايش است. بيسر و صدا وارد كلاس شديم و آخر كلاس نشستيم. شريعتي در حال صحبت چشمش به ما افتاد. صحبتش را قطع كرد و گفت: من ديگر حرف نميزنم، الآن دو نفر در اين مجلس هستند كه تا اينها هستند احتياجي به حرف زدن من نيست. منبع: سوره
|