November 11, 2005 12:15 PM
جلال آل احمد از نگاه مدد پور موضوع جلال آل احمد در تاريخ ما مسئلة بسيار قابل تأملي است. البته تمنايي كه جلال داشته است شايد محقق نشود و اين تمنا چيزي نبود غير از عدالت. جلال ميخواست يك دنياي عادلانهاي را در ايران و بعد در جهان سوم ـ به تعبير جامعهشناسان ـ پيريزي كند. به هر حال اين دنياي عجيب و غريب كه ما در آن زندگي ميكنيم تمنايي در آن وجود دارد كه تمناي جلال نيست. كسي دنبال عدالت نيست، البته شايد در حرف اين باشد ولي درعمل نيست. جلال در اوج نقطهاي تولد پيدا كرد كه به اعتقاد من يك سايهاي از ظهور طلب و تمناي ظهور امام زمان (عج) در مردم پيدا شده بود. (انتظار عدالت داشتن و اينكه جهان بهتري داشته باشند از جهان موجود. اين اتفاقها افتاد و تحولاتي انجام شد، ولي آنچه جلال ميخواست واقعاً اتفاق نيفتاد؛ يعني آن نسل اصلاً جواب نداد و خيلي از افراد آن نسل با چالش روبهرو شدند. ما يكطور ديگري نگاه ميكرديم و علّت همراهيمان جهات ديگري داشت و الاّ اگر ما هم ميخواستيم عدالت را مبنا قرار دهيم و به حداكثر فكر ميكرديم شايد ما هم اپوزيسيون ميشديم. چون دعوي و طلب و تمنا عدالت بود ولي خوب اين اتفاق نيفتاد. و الان هم حتي روشنفكران ما بهدنبال عدالت نيستند و رسماً مينويسند كه ما بهدنبال آزادي هستيم و بهدنبال ترابط و تعامل يكسويه هستيم و از اين حرفها كه ميزنند. و اين به اعتقاد من يك گام به عقب رفتن است يا دو گام به عقب رفتن است چون ما به جاي اولمان هم برنگشتهايم، از بعضي جهات البته. جهان دچار تحول شده و زمان به عقب نميرود ولي ما ادعايمان خيلي بزرگ بود. ما بهدنبال عدالت بوديم؛ نسل ما و يك نسل از پيش از ما چون جلال يك نسل پيش از ماست. البته من شاگرد استادي بودم كه جلال هم به يك عبارتي نفس اين استاد به او خورده بود. اما خوب جلال با دنياي خودش با ايشان برخورد كرد، چون جلال تربيتش مشخص بود و راهش را رفته بود، ولي در لحظهاي كه تئوري چپ روشنفكري به بنبست ميرسد، جلال در جسلهاي با آقاي فرديد آشنا ميشود و چون آدم پراتيكي بود و علمگرا اقتباس خودش را ميكند و «غربزدگي» را طرح ميكند. جالب اينجاست كه آن زمان اينگونه راجع به «غربزدگي» صحبت كردن مناسبتر بوده است و مخاطبان نسبت به آن گوش شنواتري داشتند. يعني به اين نوع روايت از عدالت و غربزدگي. درحاليكه غربزدگي دكتر فرديد متفاوت بوده است و مسئله تدين، ديانت و عرفان و حكمت انسي اينها تقريباً در آل احمد ديده نميشود. آل احمد يك شخصيت سياسي و اجتماعي است كه به هر حال مسائلي را طرح ميكند و در كار خودش هم بهعنوان يك ژورناليست موفق است و بهعنوان يك موتور روشنفكري ملي هم بهعنوان آغاز جنبشي كه منجر ميشود به تحركات حسينية ارشاد و تحركات دكتر شريعتي كه خود يكي از منابع انقلاب است باز موفق بود. اگر ريشههاي انقلاب را بخواهيم بررسي كنيم خيليها موضوع را منتسب ميكنند به مشروطه و شيخ فضلالله نوري و نهضت جنگل و ... ، ولي به نظر من اينها هست و نيست. هم امام بهعنوان تحول در بينش اجتهادي كه در واقع براي اولين بار تفكيك قائل نميشود پيش از اين ما تكفيك داريم. ما هيچ عالمي قبل از امام نداريم كه ميان سلطنت و دين تفكيك قائل نباشد. هميشه سلطنت و ديانت را تفكيك ميكردند. چه ميرزاي شيرازي و چه قبل و چه بعد از آن. حتي شيخ فضلالله نوري هم تفكيك ميكند سلطنت و ديانت. اما اين امام هست كه سلطنت را در ذيل ديانت قرار ميدهد و قائل به وحدت است. گرچه در قانون اساسي باز آن قصهها صورت ميگيرد و تفكيكها انجام ميشود و مسئله انتصاب و انتخاب و از اين بازيهايي به ميان ميآيد كه خط ولايت را ميشكند. اما به اعتقاد من امام از اين نظر يك مجتهد و مرجع استثنايي است. آل احمد هم كسي است كه نسل مدرنشدة مسلمانان را و جريانهاي روشنفكري مدرن مسلمان (كه چپ هم بودند و گرايشهاي عدالتطلبانه و عدالتخواهانه داشتند به علاوة رسوخ فكر مذهبي و ديني) را با هم جمع ميكند. از يكطرف عدالتطلبي اجتماعي و از يكطرف دينداري و هويت ملي با هم جمع ميشوند و يكجا در انقلاب نتيجه ميدهند. البته بعد از جلال، شريعتي را داريم. شريعتي در واقع كاملكنندة تئوري جلال است، چون جلال به عالم دين به آن معنايي كه شريعتي وارد شده هنوز وارد نشده بود. شريعتي در حقيقت يك نظام حكومت اسلامي را پيشنهاد ميكند و امام از دنياي سنت ميآيد و با فكري از جهتي مدرن و امروزي و شريعتي هم از دنياي مدرن ميآيد و نگاه به سنت ميكند منتها بهعنوان يك ابزار آنطور كه جلال نگاه ميكرد به مفهوم انتظار و اجتهاد و ... كه در غربزدگي و خدمت و خيانت روشنفكران ميبينيم كه تحت تأثير جريانهاي چپ جديد و غير استاليني و لنيني قرار ميگيرد و بالاخره فرزندان مدرنيسم و فرزندان سنت به هم متصل ميشود و انقلابي را ايجاد ميكنند. * سرفصلهاي خوبي در مقدمه شما طرح شد. يكي از آسيبشناسيهايي كه ما در فضاي موجود داريم اين است كه گفتمانهاي مختلفي كه در جامعه مطرح ميشود اعم از غربزدگي و تهاجم فرهنگي و جنگ فقر و غنا و... اينها چون نسبتشان با هم مشخص نميشود هر كسي از ظنّ خودش با اينها يار ميشود و يكدفعه ميبينيم كه به نقض غرض منجر ميشود. كاري كه ما در سوره انجام ميدهيم اين است كه ربط اين گفتمان را با هم مشخص كنيم. در دورة بعد از انقلاب دو گفتمان جدّي طرح شد. يكي بحث تهاجم فرهنگي است بهويژه در دورة پس از امام، و يكي گفتمان مبارزه با فقر و فساد و تبعيض است و مقولة جنگ فقر و غنا. اينها را چطور بايد با هم جمع كرد و از لحاظ نظري چطور بايد اينها را نگاه كرد. كه ما با هنرمنداني مواجه شويم كه اينها دچار اين تفكيكها در ذهنشان نشويم؛ مثلاً يكي ميگويد اگر امام فرمودند جنگ فقر و غنا مقام معظم رهبري هم فرمودند مبارزه با تهاجم فرهنگي. در واقع ما داريم به آن مقوله دوم ميپردازيم. و يك عدة ديگر هم بروند دربارة عدالتخواهي كار كنند. خيلي خوب است كه جمع شدن اين دو نگاه را در جلال بيشتر توضيح بفرماييد و بعد استفادهاي كه ما امروز ميتوانيم از آن الگو كنيم براي جمع كردن بين اين گفتمانهاي متكثري كه همديگر را نقض ميكنند. روزگار و ايام مختلف هر بار چيزي را رقم ميزند. شايد در دل يك تاريخ ما ادواري داشته باشيم. مثلاً در تاريخ جديد يك ادواري را داريم، دوره بعد از جنگ صليبي است كه از هزارة دوم شروع ميشود تا قرن 13 و 14 كه شكست جنگ ميرسد؛ ولي غرب به نحو ديگري بيدار ميشود يعني ميفهمد كه ترك دنيا احمقانه بوده است و اين نوع گرايش به آخرت هم. و بايد به هر دو توجه كند. منتها در اينجا شكافي در غرب پيش آمد. در غرب آدمهايي مثل كالون و لوتر و... پيدا شدند كه دنيا و آخرت را يكي را به نفع ديگري نميخواستند و دو جهان را بهعنوان جلوهاي از يك امر واحد ديدن ميخواستند تجربه كنند. اما بهتدريج گروههايي غلبه كردند كه ميخواستند به نفع دنيا ترك آخرت كنند. اگر پيشينيان عدالت آسماني ميخواستند از طريق ظهور مسيح اينها عدالت زميني ميخواستند از طريق طرح اتوپيايي كه كردند. كاري كه «سر تامش مور» ميكند كاري كه در «آتلانتيس» فرانسيس بيكن ميبينيم. اينها نشان ميدهد كه بشر از عدالت آسماني صرف نظر كرده است، آخرت مسئله فردي و خصوصي ميشود و معادانديشي از صحنة اجتماع خارج ميشود و به صحنة خصوصيت ميرود. بسياري از مردم غرب امروز بهشدت مذهبي هستند. منتها چون از بيرون بهشدت سركوب ميشوند. اين به ساحت خرافه و اسطورهپردازي وارد ميشود. امروز نسلي در ايران شكل ميگيرد كه اينها شبيه غربيها هستند. شما ظاهر را وقتي نگاه ميكنيد ميبينيد به نظر ميرسد كه هيچ نسبتي با حق و حقيقت ندارند ولي بسيار مذهبيتر و ديندارتر از ما هستند. گهگاهي اگر دلشان با خدا باشد نماز هم ميخوانند، اهل نذر و نياز هستند و ... بعد از رنسانس وقتي اين واقع پيش آمد ما با يك خردستيزي و عقلستيزي در دوران رمانتيكها روبهرو ميشويم و رمانيستها شورشهايي را عليه كلاسيسته انجام ميدهند و احساسگرايي شديد ميشود و بعضاً از دين صحبت ميكنند ولي خوب اين هم دولت مستعجلي است كه خيلي مورد توجه قرار نميگيرد و مدرنيته با ماشين تكنيكياش به پيش ميرود و بشر موفق ميشود به تكنولوژي آتشين دست پيدا كند و بعد دو جنگ پيدرپي اتفاق ميافتد و جهان در فكر فرو ميرود و روشنفكران و متفكران در اين شرايط از نو به معنويت ميانديشند و ميگويند دنيايي را هم كه به طرف آن آمديم چيزهايي توانستهايم از آن بهدست بياوريم كه سابقه نداشته است. بشر امروز چيزهايي از دنيا برايش منكشف شده كه براي بشر ديروز قابل دسترسي نبوده است و حتي از دنيا پرهيز ميكرده و از آن ميترسيده است. با آن تفكر افلاطوني و افلوطيني كه در جهان گسترش پيدا كرده بود مردم اصلاً دنيا را بر خودشان حرام كرده بودند، در صورتيكه اصلاً براي عدالت لازم نبوده است كه دنيا را انسان بر خودش حرام كند. دنياپرستي حرام است دنيا هم جلوهاي از خداوند است همانطور كه آخرت هم چنين است. پرسشهايي مطرح شد. كجا اين پرسشها طرح شد؟ ما كه در اين دوره در خواب بوديم و خبر نداشتيم و شرق گم شده بود و خود را گم كرده بود، رجال سياسي وابسته به فراماسون. و يك عده هم سعي ميكردند تا همان داستان رنسانس را بعد از سيصد چهارصد سال كه در غرب تمام شده بود اينجا شروع كنند. آدمي مثل رضاشاه و مجلس مشروطه و برخي روحانيون آن دوره فكر ميكردند بايد نقش لوتر و كالون را بازي كنند؛ امثال سيدجمالالدين اسدآبادي و ملكالمتلكمين و سيدعبدالله بهبهاني و سيدمحمد طباطبايي و ... اينها در واقع ميخواستند كار لوتر وكالون را بكنند، سلطنت را محدود كنند و براساس نظام ديني يك نظام مدرن درست كنند. بنابراين آن چيزي كه شما در «تنبيه الأمّه و تنزيه الأمّه» كه گفتند بنيانگذار جامعة مدني در جامعة شيعه است، البته بيوجهه هم نيست و از وجهي درست است منتها يك تفاوتهايي دارد بين اين جامعة مدنياي و جامعة مدني كه از انديشة پوپر برآمده است. در آن دوره (نوشتن تنبيه الأمه) صحبت از حد مقدور بود كه ميتوانيم با اين مشروطه يك مقدار جلوي اين استبداد را بگيريم، نه اينكه قرار بود با اين جامعه مدني انسان به بهشت امام زمان (عج) برسد. نه اينها يك نوع نظرية سلبي نسبت به جهان مدرن داشتند ولي خوب پيشرفتهاي مختلف جامعة مدرن را ميخواستند تا تمدن اسلامي از طريق آنها احيا شود. البته اشتباه غربيها و روشنفكران داخلي اين بود كه فكر كردند سركوب كردن روحانيون به نفعشان تمام ميشود، درحاليكه اگر سركوب نميكردند كساني مثل سيدجمالالدين كاري بيشتر از لوتر نميتوانستند بكنند. حتي شيحفضلالله نوري هم اگر زنده بود كاري كه در آخر ميتوانست بكند همان كاري بود كه ميرزاحسينخان سپهسالار ميتوانست بكند، چون مجبور بود كه به مردم نان و آب بدهد. خب چطور به مردم نان و آب بدهد اين مملكت كارخانه ميخواست كارخانه شكر ميخواست. * شيخ فضلالله هم در همان تعريف قرار ميگرفت؟ بله! ترديد نكنيد. زمانه طوري بود كه نميتوانست كار ديگري بكند، يعني پاسخ دادن به نيازهاي مردم غير از تأسيس كارخانه بود، حالا اين كارخانه يك كارخانه مستقلي ميشد، چيزي ميشد شبيه امپراطوري «مي جي» در ژاپن. چيزي ميشد شبيه كارهاي اميركبير. چون مجبور بودند كه نيازهاي مردم را تأمين كنند. يك سيري بود كه مردم در آن قرار ميگرفتند. يك عده طرفدار استقلال بودند و بهدنبال تأسيس شركت اسلاميه بودند، مثل حاجآقا نورالله و امثال اينها، يا مرحوم كني و ... كه طرحهايي دادند ولي اجازة كار پيدا نكردند مثلاً طرفدار بانك مستقل بودند شركت اسلامي بودند، اينها ميخواستند مملكت مستقل باشد. ما در جهاني زندگي ميكنيم كه يك چيزهايي دست ما نيست، ولي ميتوانيم در اين جهان طوري در آب شنا كنيم كه در اين آب غرق نشويم. ميتوانستند كاري بكنند كه ما يك صنعت مستقل و يك بروكراسي سالم داشته باشيم، ولي نكردند. امروز مشكل ما اين است كه يك اقتصاد فاسد داريم، يك بوروكراسي دزد داريم و از موانع توسعة ما يكي همين دزد بودن بروكراتها و تكنوكراتها و اين سيستم خانوادگي پيمانكارهاست. من بهعنوان يك نويسنده اگر پشتوانهاي نداشته باشم من را در هيچ خرابهاي راه نميدهند، يا بايد با چپيها باشم و يا راستيها. يا بايد با يك باندي ارتباط داشته باشم كه به من بگويند پروژه آسفالت قزوين رشت را شما انجام بده! به هر حال در آن زمان چنين وضعي و تفكر و انديشهاي بود و ما تا دهة بيست و سي گرفتار همان تفكري بوديم كه در رنسانس طرح شده بود. ما دقيقاً ميتوانيم بگوييم كه تا دهة چهل قرن اخير شمسي دنبالهرو همان اتفاقهايي بوديم كه دويست، سيصد سال پيش در غرب اتفاق افتاده بود، بعد از جنگ دوم كه در غرب جريانهاي معنوي به راه افتاد، البته اين جريان انتقاد از غرب در قرن نوزده اتفاق افتاده است. نيچه سال 1900 ميميرد. همة كارهايش نظير «چنين گفت زرتشت»، «فراسوي نيك و بد» و «شامگاه تبان» در قرن نوزده نوشته شده است. اما از اين به بعد چون اتفاقها عميقتر و نزديكتر است و اينطور نيست كه اتفاقها سيصد سال پيش اينجا اتفاق بيفتد و در حقيقت ما از دهة بيست به بعد يك تحول فكر داريم. دانشگاه ايراني نه فقط در حوزه و امور فني بلكه در حوزة علوم انساني و فلسفه هم شروع ميكند به فعال شدن و گروه فلسفه دانشگاه تهران هم فعال ميشود و از دهة سي با ورود شخصيتهايي مثل دكتر يحيي مهدوي و بزرگاني مثل دكتر فرديد و امثال اينها تحولي در آن اتفاق ميافتد و ايدههايي نو و جهاني مطرح ميشود و اين در حالي است كه در غرب هم ايدههايي مثل بازگشت به معنويت و بازگشت به خويشتن طرح ميشود و بعد از اين بحران مدرنيتهاي كه در غرب طرح ميشود و ظهور افرادي چون هوستر و هايدگر، رنه گنون، فرانتس فانون، هانري كربن و ديگران كه همه از بازگشت به شرق و معنويت و .. حرف ميزنند، هر چند هايدگر از بازگشت به شرق نميگويد اما از نوعي بازگشت معنويت صحبت ميكند چون به هر حال براي هايدگر دين موضوعيت نداشت. از طرفي در ايران روشنفكران و متفكراني پيدا ميشوند كه زماني چپ بودند. ما دو دسته روشنفكر در ايران داشتيم يك عده كه از كارهاي دولت ستايش ميكردند و وابسته به دولت بودند، يك عده هم مخالف دولت بودند كه اينها چپ بودند، البته ابتدا ناسيوناليستها بودند و بعدها سوسياليسم بر اينها غلبه پيدا كرد و بين ملي و ديني رفت و برگشت داشتند. دهة سي و چهل دهة مهمي براي ايران بهشمار ميآيد. ما شاهد ظهور افرادي مثل جلال آل احمد هستيم و افراد ديگري كه در واقع جوانان از فرنگ برگشتهاي هستند كه كارهايي را در نقد غرب مآبي و ... مينويسند. در هر حال كوشش پنجاه سالة ايران يعني از دورة دارالفنون ـ 1270 ه.شـ را ميبينيم كه بعد از شكست ايران در جنگهاي ايران و روسيه مدرنيته و ماشينيسم را بهطور جدي مطرح كرد و ايرانيها متوجه شدند ديگر با نظام سنتي نميشود در مقابل غرب ايستاد. پنجاه سال توأم با موفقيت نبود ما مثلاً جاده و خيابان ساخته بوديم مثلاً همين خيابان ولي عصر يا خيابان پهلوي سابق كه ساخته شده بود خيلي از شيفتگان رضاشاه اين را نگاه ميكنند و ميگويند عجب چيزي است، چهار تا پل ورسك و ... . از آنطرف هم در غرب بعد از اين بحرانها كه اوج پيدا ميكند و شدّت پيدا ميكند و به شكل ژورناليست درميآيد، روشنفكران ايراني هم به غرب ميروند و ترابط و تأثيرپذيري شكل ميگيرد و اين باعث ميشود يك جريان سوم از نخبگان ايراني شكل بگيرد كه اينها نه چپ سوسياليستي هستند و نه راست دولتي، يا حتي راستهاي غير دولتي مثل جبهة ملي و نهضت آزادي و ... كه راست هستند، اما خارج از دولت هستند و اصلاحطلب هستند و انقلابي نيستند. در كنار اينها گروه سومي شكل ميگيرد كه اينها هم خصلت چپ را دارند، يعني آن سوسياليسم و عدالتطلبي چپ را ميگيرند، مذهب و ديانت راست را ميگيرند و با هم مخلوط ميكنند و يك فكر جديدي را پيريزي ميكنند كه حتي ما جرياني را ميبينيم به نام سوسياليستهاي مذهبي يا سوسياليستهاي خداپرست كه حزبي شكل ميگيرد و بخشي از كساني است كه اين حزب را پايهگذاري ميكند. اين عده عدالت را ميخواستند ولي ميدانستند كه اين عدالت در نظام مدرن غربي شكل نميگيرد و چه در بلوك سوسياليستي طرفدار شوروي و چه در بلوك طرفدار آمريكا و انگليس و اينها به اين نتيجه رسيدند كه بايد همان نظريه حكمت شرق و فلسفة غربي را به هم بياميزيم. از يكطرف هم از شيعه عدالت را ياد گرفته بودند، به همينخاطر هم به اشتباه مثلاً امام حسين (ع) را با چهگوارا مقايسه ميكردند. خيال ميكردند كه عدالتطلبي امام زمان (عج) با عدالتطلبي چهگوارايي از يك جنس است و به همين دليل بود كه بعضي احمقانه ميگفتند سوسياليستها از ما مسلمانترند. البته اين بحث را سيدجمال براي اولين بار آغاز ميكند كه غربيها از ما مسلمانترند چون عقلش در همين حد بوده است و فكر ميكرده اين طوري است و ظواهر آنها را تحت تأثير قرار ميداد. به هر حال اين اتفاقها ميافتد و نسل جديدي به ميدان ميآيند كه در واقع از جهت جريان روشنفكري بنيانگذار انقلاب هستند؛ حالا اسمش را روشنفكري ديني يا اسامي مختلف ميگذارند، ما به اين كاري نداريم هر چند روشنفكري ديني هم بيوجه نيست. البته بعضيها آن را متناقض ميدانند مثلاً لائيكها اصلاً از اين لغت خوششان نميآيد، ميگويند اينها يك چيزي از ما ميدزدند و با دين خودشان مخلوط ميكنند. امثال جمشيد بهنام و رامين جهانبگلو و ... نسل چپهاي پستمدرن با اين موضوع مخالفند. اما در عين حال گروههاي چپ و كيانيها و پوپريها نه تنها از اين لفظ بدشان نميآيد كه بر آن تأكيد دارند كه ما در ضمن اينكه ميخواهيم هويت دينيمان را محكم كنيم ميخواهيم مدرن هم باشيم يعني ميخواهيم تعريف مدرني از دين بدهيم. در مباحثشان طرح ميكنند كه ما ميخواهيم يك قرائت جديدي از دين داشته مثل قرائت پروتستاني، درحاليكه در آن صورت ديگر مذهبي مطرح نميشود و ديانتي باقي نميماند، چون خود مسيحيت هم وقتي پروتستانيزه ميشود تكهتكه شده و انرژياش را از دست داده و اتفاقي هم براي مسيحيت (از نظر مثبت) نميافتد و تبديل ميشود به يك دين آخرتگرايانه در حوزة خصوصي. البته آل احمد اصلاً به اين موضوعات وارد نشد اينها همه ميوههاي بعد از انقلاب هستند. اينها بچههاي انقلابي هستند كه هويدا را تيرباران كردند. البته يك عدهشان همان بچههايي هستند كه از ديوار سفارت بالا رفتند. در واقع اين بچههاي آل احمدي و طرفدار شريعتي تيدبل به ضد خودشان شدند و به اينجا رسيدند كه نه! اينها حرفهاي كهنه است و ناشي از قبض و بسط تاريخي است و حتي هسته دين را هم تابع تجربه تاريخي قرار دادند، درحاليكه قدما دست كم حرمت دين را نگه ميداشتند و نميگفتند دين تابع من و شماست. البته يك بهرهاي از دين تاريخي است، اما بنياد و ذات دين تاريخي و تابع من و شما نيست و تابع بني نيست، به همين دليل است كه وحي كه به بني ميشود با قول نبي و سنت نبي متفاوت است زبان و بيانش متفاوت است منتها اين ديدگاه به وجود آمد و ديدگاه جلال بهعنوان توتاليتريسم و ديكتاتوري استبداد نقد ميشود و وارد دوراني ميشويم با عنوان عدالتستيزي و آزاديخواهي و حتي عدالت را در ذيل آزادي ميبينند و براي بهدست آوردن رفاه كه بار رفاه اقليتي در جامعه و سرريز شدن اين رفاه به فقراي جامعه عدالت بهوجود ميآيد درحاليكه رفاه با عدالت متفاوت است. رفاه محصول نظام بورژوازي سرمايهدارانة مبتني بر نظام سود است و خب ثروتمندان آزادترند و ميتوانند بهتر استثمار كنند و نهايتاً يك مقدارش را بهصورت ماليات و توزيع مجدد درآمدها برميگردانند به جامعه، ولي اين مبلغ بايد از يكجايي بالاخره دزديده شود؛ از منابع و بازارهاي جهان سوم يا راه ديگر از يك منبعي بايد سرقت شود و داخل جامعه بيايد و برود به هرم قدرت كه 10 درصد بالاي آن هستند و همينطور 5 درصد، 5درصد ميآيد پايين بهصورتي كه 90 درصد ثروت جامعه در بالا است و بعد ديگران همينطور پايين ميآيند تا طبقات زير خط فقر ما گرسنهها و درماندهها و نيازمندان به تأمين اجتماعي و در واقع بيمارشدگان و .... ولي جلال در دنيايي كه زندگي ميكرد در آستانه ورود به يك دنياي جديدي بود نميشود گفت پستمدرن، چون براي بعضي از نويسندگان نميشود از تعبير پستمدرن استفاده كرد، ولي ميخواهم بگويم اين آغاز يك زايش جديدي بود در جامعه. يك تفكرات ديگري در حال طرح است اما متأسفانه اينها به ثمر نميرسد و از خامياش خارج نميشود و هنوز هم بهصورت امكان در جامعه اين مباحث وجود دارند. كه از يكطرف ديانت حفظ شود و از يكطرف نظام مدرنيته ما را استحاله نكند، نظام سوداگري غلبه نداشته باشد و عدالت نسبي برقرار شود، چون بشر كه نميتواند عدالت امام زماني (عج) را اجرا كند، هنوز براي بشر زود است بتواند يك وضع نسبتاً مناسبتري برسد كه بخش سكولار و لائيك بخش ديني جامعه را مورد تعرض قرار ندهد، درحاليكه بخش ديني ميداند نميتواند در جهان مدرني كه از خاستگاههاي ديگري برآمده است چيره شود. الان اگر شما بخواهيد يك جامعة ديني داشته باشيد و يا يك تلويزيون ديني داشته باشيد بايد همة مردم نخواهند، وقتي مردم نخواهند، اكثر قريب به اتفاق مردم عدالت را نطلبند، ديانت را نطلبند، طبيعي است كه شهري مثل تهران وجود داشته باشد، اما وقتي مردم بخواهند در فضاي معنوي زندگي كنند طبيعتاً آن شهر شهر معنوي خواهد شد كه در آن هم روح و هم جسم راحت است. شايد شهرهاي گذشته به روح نزديكتر بودند تا جسم. ولي به هر حال شهرهاي آينده حتماً بايد هر دو را داشته باشند چون قرار است در آخرالزمان همه چيز وحدت پيدا كند.
منبع: سوره
|