سوی پنهان زبان شاعرانه
سوی پنهان زبان شاعرانه
حسین رسولزاده
مناسبت ميان زبان شاعرانه با زبان هر روزه چنين است: زبان هر روزه اتفاق بيرون را توضيح مىدهد، توضيح زبان شاعرانه همان اتفاقِ زبانىست؛ اما اين "اتفاق زبانى" هيچ گاه به منزله جدايى شعر از جهان نيست؛ زيرا شعر همان گاه كه به خود مىپردازد از جهان مىگويد و آن گاه كه به جهان مىپردازد از خود مىگويد. شعر ابزار توضيح جهان نيست زيرا مىتواند زبان را از ارگانِ توزيع معنا به سازمانِ توليد معنا بدل كند. اين فرآيند، قسمتى از مفهوم خودْارجاعىِ زبان شاعرانه را توضيح مىدهد. بدين سان كه زبان شاعرانه به جاى تحويل معناى يكّه و پيشساخته، نيت مؤلف را پشت سر گذارده و خود به توليد معنا مىپردازد؛ اما نه معنايى ثابت و خاموش بلكه معناهايى گريزنده و چند ساختى كه از قرائتى تولد مىيابند و در قرائتى ديگر فرو مىپاشند.
بر مناسبت ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه (در عين حال) ديالكتيك رسوخ حاكم است. زبان هر روزه هر آنچه را از زبان شاعرانه كه جنبههاى بيگانه خويش را از دست داده، متصرف مىشود و در قلمرو خود مصرف مىكند. و متقابلاً زبان شاعرانه جنبههايى از زبان هر روزه را پس از آشنايىزدايى به جزئى از پيكر خود مبدل مىسازد. زبان هر روزه با آشناگردانى و زبان شاعرانه با آشنايىزدايى در قلمرو همديگر رسوخ مىكنند و آنچه را كه تصاحب مىكنند به كار مىگيرند و در خود مستحيل مىسازند. با اين حال همان طور كه زبان هر روزه با استخدام جنبههايى از زبان شاعرانه - كه بر اثر كثرت استعمال، توانِ آشنايىزدايى و كنش زيبايىشناختىاش را از دست داده - به زبان شاعرانه فراروى نمىكند، زبان شاعرانه نيز با بازيافت جنبههاى زبان هر روزه به زبان مذكور تقرب نمىيابد. به عبارت ديگر زبان شاعرانه، امكانات درونى و واژگانىِ زبان هر روزه را از قيد نظام تكساختى و نيتگونِ آن رها كرده، اين امكانات را در گوهر فرا ابزارىِ خويش باز مىيابد. صورتهاى اين بازيافت، مختلف و متنوع است. اما به هر صورت و به هر شكلى كه متجلى شوند ضمن هنجارشكنى و سرپيچى از قاعدههاى غالب زبانِ هر روزه و شكستنِ نورمهاى معمول در كاركردهاى زبانِ هر روزه بحران ايجاد مىكنند. گاهى هنجارشكنىها و سرپيچى از نورمهاى زبان هر روزه، آشكار و قابل رؤيت است:
از تو سخن از به آرامى/ از تو سخن از به تو گفتن/ از تو سخن از به آزادى/....
من با گذر از دل تو مىكردم./ من با سفر سياه چشم تو زيباست/ خواهم زيست./
من با به تمناى تو/ خواهم ماند./ من با سخن از تو/ خواهم خواند./ .../
من دوست دارم از تو بگويم را/ اى جلوهاى از به آرامى/...
تو از به شباهت، از به زيبايى/ بر ديده تشنهام تو ديدن باش!/1
و گاهى هنجارشكنىهاى زبان شاعرانه، ناديدنى، پنهان و درونى است؛ به ديده نمىآيند و به نظر مىرسد نوعى همسانى و همسايگى و نزديكى ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه به وجود آمده است و چنين مىنمايد كه شعر به سوى زبان هر روزه بازگشته و در سمتِ آن آرام گرفته است. ليكن به رغم اين همسويىِ ظاهرى، كُنش درونىِ زبان شاعرانه جنبههاى زبان هر روزه را - كه در شعر به كار رفته - از محتواى كاركردىاش خالى كرده، به جزيى از ساختار و در حقيقت به پاره تن خويش بدل مىسازد. و سوى پنهان زبان شاعرانه نيز همين است. سويهاى پنهان اما كُنشگر كه هنجارهاى زبان را چنان از درون متلاشى مىكند كه نحو، كاركردهاى بنيادينش را از دست مىدهد و در واقع از حاكمى مستبد به ناظرى بهتزده بدل مىشود، حكومت خود را بر واژگان از دست مىدهد و واژهها با تظاهر به حاكميتِ نحو، اساس موجوديت آن را نفى كرده و در مدارى گشوده و رها، بازىِ زبانىِ جديدى را آغاز مىكنند:
من از گيسوان تو آگاهم/ آگاهم كه تكپوش آبى تو يعنى چه/ و انگشتانت / كه آماده گذشتن از آسمان است/ چگونه ليوان آتش را/ تعارف مىكند/
شايد اين كوچهها كه براى زيبايى/ جاى گلولهاى بر جبين نهادند/ نمىدانستند/ اينها را نمىدانستند/2
ميان زبان اين قطعه شعر و زبان هر روزه گونهاى از انطباق و همسويىِ ظاهرى ديده مىشود. به ظاهر نورم زبان هر روزه دست نخورده باقى مانده و در ساختن آن هيچ گونه هنجارگريزى صورت نگرفته است اما با كمى دقت و در خوانشى گشوده و فعال، هنجارشكنىهاى درونى آن نمودار خواهد شد. زبان هر روزه و ريختارهاى كاربردى آن كه با منشى ابزارى و نيتگون، تحويل معناهاى يكّه و پيشساخته را هدف قرار داده از تعريف و تصور انگشتانى كه آماده گذشتن از آسمان، ليوانى آتش را تعارفِ كسى مىكند عاجز بوده، در حقيقت توانِ حمل و ثبت چنين بار چندوجهى و گريزنده و "بىمعنايى" را ندارد. نحو خِرَد زبان هر روزه است. زبان را از هر گونه تاريكى و ابهامى كه تحويل صحيح و سالمِ كالاى ماندگارِ معناى واحد را به مخاطره مىاندازد، پاك مىكند. نحو، تحويل به موقعِ كالاى تك معنا را تضمين مىكند.
زبان شاعرانه اما حامل معناى نفيسِ ممتاز نيست. اصلاً حامل نيست. پس نيازى هم به نگهبان خردمندى كه معناى محموله را تضمين كند، ندارد. زبان شاعرانه از حمل معناى نفيس و نهايى سر باز مىزند تا خود به توليد معنا بپردازد اما از آن روى كه آن را محو كند و در اين چرخه بىوقفه وضع/ امحا است كه نحو بىآنكه به ديده آيد از درون مىشكند، استحكام اشرافىاش به لرزه مىافتد، موضوعيتش به سخره گرفته مىشود و بدين سان ديوانگىِ زبان شاعرانه بر خِرد عبوس آن جارى مىگردد. سوى پنهان زبان شاعرانه از پشت ديوارهاى ضخيمِ نحو احساس مىشود و نحو كه حضور ظاهرىِ خود را در ساختمان شعر مىبيند چنان در مقابل حجم معناهاى گريزنده و ناپايدار گيج مىشود كه آن را "بىمعنا" مىخواند. زيرا "معلوم نيست چه مىگويد":
پشت هر كلمه اتاقى پنهان است/ پشت هر جمله چراغ قوهاى مخفى/ راهِ متروكى را باز مىكند،/ روبه خيابانى كه يك بار در فصلى دور اتفاق افتاد/ يا اتاقى كه در كودكى، در بسته مانده است/ كسى آنجا نيست؟.../ پشت هر كلمه اتاقى خالىست/ در هر اتاقى چراغى مخفىست/ پشت هر چراغ ريسمانى معلق است/ تا تو را به آن خيابانِ دور بياويزد./ - كسى آنجا نيست؟/ پشت كلمات اتاقهايى پنهان است/ با خندههاى خاموش، نجواها/ با آهها، سكوت، صداىِ تيكتاكِ قدمها/ پشتِ جملات راهرو به چراغى كم سو مىانجامد/ - آنجا كسى نيست؟.../ نه! تنها منم كه در كلماتى تو به تو پرسه مىزنم/ و ماه كه مىآيد در اتاقهاى خالى چرخ بزند.../3
در شعر بالا هنجارهاى اساسىِ زبانِ هر روزه بىآنكه به چشم آيد و يا حتى در خوانش سطور، خللى ايجاد كند به هم ريخته شده و نحوِ حاضر در آن مقهور سوى پنهان زبان شاعرانه - كه از لايههاى زيرين شعر، غليان كرده به سطح مىآيد - كاركردهاى بنيادين خود را از دست داده و در حقيقت نتوانسته به نقشِ »ضمانتگرِ« خويش عمل كند و متن را از حضور معناهاى بىوقفهْ ايجادشونده اى كه تشخيص و تحويل معناى اصيل و نهايى را ناممكن مىسازد منزه كند. همه چيز به هم ريخته است. عناصرى مثل "جمله" يا "كلمه" عينيتى شىءگون يافته و در جمله، نقشِ مكانى بر عهده گرفتهاند. خيابان كه عنصرى مكانىست، جايگاه مكانى خود را از دست داده و مَنِشى زمانمند يافته است و تخيلى چنان قوى و سيال در جملات و ميان سطرها پرسه مىزند كه به راستى نحو، با درونى شكسته و متلاشى، تماماً در خدمت شعر درآمده است.
مىتوان ايراد كرد اين عناصر در يك كُنش استعارى قرار گرفتهاند. ليكن بايد توجه داشت صِرف به كار بردن استعاره، استقلال و خودبسندگىِ متنِ شعرى از نحو و جهتِ فراتك معنايى آن را موجب نمىشود. نظام زبان هر روزه، سرشار از استعاراتىست كه نه فقط هيچ تقابلى با نظام نحوى ندارند بلكه در قالب ضربالمثلهاى ماندگارى كه دست به دست شدنِ معناى امانى و نيتگون را سهولت مىبخشند، نحو را يارى مىدهند.
رابطه غريب و آشناى عناصر و عوامل حاضر در متن به گونهاىست كه زبان هر روزه و نحو آن هيچ مدلول و مصداقى برايش ندارد لذا نمىتواند كالايى را در متن تشخيص دهد تا حمل آن (كالا/ معنا) را به سر منزلِ مقصود تضمين كند. زبان در اين شعر سرسپرده اشياى بيرون نيست بلكه خود شيئى است كه به چيزى جز خودش قائم نمىشود.
نديدن هنجارشكنىهاى درونى و نيافتن سوى پنهان زبان شاعرانه - كه خود بخش مهمى از خودبسندگىِ شعر را در كُنش با زبان هر روزه توضيح مىدهد - گاه به رويكردهايى منجر شده است كه درك درستى از مناسبت ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه به دست نمىدهند. در يك سو رويكردى قرار دارد كه بىعنايت به كاركردهاى سويه پنهان زبان شاعرانه، كانونِ توجه خود را به نحوشكنى هاى سطحى متمركز كرده، به سوداى يافتن شاعرانگى در زمينه همين نحوشكنىهاى قابل رؤيت و ملموس، ابراز وجود مىكند. اين رويكرد با اصرار به يافتن شاعرانگى در متنِ نحوشكنىهاى قابل رؤيت و با بىاعتنايى به سويههاى ناديدنى زبان شاعرانه، منش پوزيتيويستى خود را آشكار كرده و چنان مىپندارد هر اندازه نحوشكنىها سنگين و پر طمطراق باشد، شاعرانگى بيشترى را وارد قلمرو خود مىكند:
تمامى آنها به سوى خويشتن اينَد اينانَد/ همان كه ايناندگى شود يك عمر/ خواهد كه چشمهاى جهان نه خوابْ رفتنِ او - نه! كه خواب رفتنِ او بيند/ و در گذرد تا كمالِ زير كه خويش زيرانَد كمالِ زيراندگى باشد/ و زخمهاى كارى براى خويش نگه دارد و كاردها بوسد/ و شصت و يك سال دو چشم زخمى گشاده دارد/ و هيچ هيچ نگويد/4
رويكرد پوزيتيويستى از درك اين نكته عاجز است كه هنجارشكنى در شعر نه الزاماً دخل و تصرفهاى دستورىِ صرف )= گسترش اسم به فعل، تبديل ضمير به مصدر و...( بلكه مجموعه مناسبات و كُنشهاى زبانىست كه متن را به واسطه معناهاى بىوقفه ايجاد/ محوشونده، از حضور معنا )= از سلطه نظام تك معنايى يا معناى نهايى( مىرهاند و بدين اعتبار با شكستن مرزهاى زبانِ ابزارى و هر روزه، سيماى خودبسنده شعر را ترسيم مىكند. البته اين بدان معنا نيست كه شاعر نمىتواند از طريق هنجارشكنىهاى عينى به كشف جهان شعر نائل شود. بىشك هنجارشكنىهاى عينى و ملموس - به شرط آنكه نظام تكمعنايىِ نحو را درهم بريزد - يكى از اهرمهاى نيل به شاعرانهگىِ زبان است. اما اگر گستره وسيع هنجارشكنى به صورتهاى عينى و قابل رؤيت مقيد شده و دامنه آن صورتها نيز به عرصهاى محدود شود كه طى آن شعر به كارگاه تبديل اسم به فعل و ساخت مصدر از ضمير و مانند آن مبدل گردد، هر چند اگر در يك متن، ظهورى كُنشگر بيابد در متنهاى بعدى به ساختِ نحوى جديدى تقليل خواهد يافت و به تدريج بر اثر كثرت استعمال و با از كف دادن خصلتهاى آشنازدايش، بار معنايى و مدلولى يكّهاى را حمل خواهد كرد. از سوى ديگر، اگر اين هنجارشكنىها و دخل و تصرفهاى صرفى در كاركرد زبان ايجاد بحران نكند و زبان را به سمت خودش ارجاع ندهد، تنها قلمرو استبداد نحوى را گسترش خواهد داد. دكتر براهنى خود در توضيح يكى از شعرهايش كه بر اساس چنين انگارهاى سروده شده، مىنويسد: "گاهى قواعد به هم مىخورد تا شعر به وجود آيد... صرف حرف اضافه زير اگر بشود زيراندن دنيا به هم نمىخورد: اى خاك هيچ گاه نزيرانش. كه يعنى اى خاك او را به زير خودت نبر، او را نپوشان." (مجله بايا، شماره شش و هفت، سال اول، ص 51). ملاحظه مىكنيد كه صرف حرف اضافه "زير" در يك كنش پوزيتيويستى استبداد زبان نحوى و ابزارى را به چالش نگرفته، بلكه با جايگزينى قواعدى تازه، زبان را در همان حوزه تكمعنايى، محبوس و محدود نگه داشته است.
در خوابهاى او چند روز خوابيدهام/ و خواب ديدهام/ راههاى ما را كسى گم كردهست/ بىآنكه مُرده باشم زير مشت و لگد/ از خواب مىپرم/ سر همسرم داد مىزنم/ اما كدام خواب؟ اصلاً كدام همسر؟/ دارم دوباره خواب مىبينم./ آفتاب لب بام خانه ما بود عشق!/ و تنهايى... شبگردىِ مردى -/ كه ديوارِ تهِ كوچه را خيس مىكرد/ دارم دوباره تار مىبينم/ (داره مىميره/ ديوونه داره مىميره( / آفتابِ لب بامِ خانه ما بود عشق!/ و دوستت دارم/ هميشه در قصههاى مادربزرگ گم مىشد/ هميشه از من با خودش حرف مىزد/ )دختره بدجورى مُرد... طفلى!( / هنوز سيمهاى برق را مىشمارم/ پرندههاش از خوابِ تو بيرون پريدهاند/ بيهوده سنگ را دنبال مىكنى/ مردى تمام كه كارى نكرد تمام و/ ارشدترين پسر تمام مردگان جهان بود/ كتمان نمىكنم من بودم!/ من با دستهاى خودم تنهام/ گرچه اين پايين افتادهام/ اى قله من راههاى تو را رفتهام، برنمىگردم!/ چشمهاش در چهره محکم نشسته بود/ و دستهاش هنوز در خاطرات من بای بای می کنند/ بو یینگ داشت آهسته بال بر می داشت/ چتری به شانه هام نبستند/ و از پنجره پرتم کردند بیرون/ جایی زیر ابرها پلک های مرا باد کنده ست/ باید تلاش کنم دوباره چشم بگذارم/ یک دو سه چهار/ و تا هزار بشمارم..../ آسان نبود/ عمرى تمام با دخترى كه در خاطرات خودش مُرد/ زندگى كردن5
در اين شعر6، ضميرها و فعلها و اسمها، كاركردهاى همديگر را عهده دار نشدهاند، به هم تبديل نشدهاند و نحوشكنىها، پر طمطراق و عينى نيست. با وجود اين، نحوِ حاضر در متن، مقهور سوى پنهان زبان شاعرانه شده است. فاصله موجود مابين انگارهها و ايماژها و همچنين پرشهاى ميان فضاها، متن را شيزوفرنيك و بريده بريده كرده است. نحو، حاضر است اما واژهها از مدار آن خارج شدهاند و ديگر هيچ سلطهاى بر آنها ندارد. بدين سبب است كه واژگان از بيانگرى گسستهاند، معنا متمركز نيست و متن وجود معناى نهايى را در بطن خود انكار مىكند. پرندهها از "خوابِ تو" پريدهاند و روى سيمهاى برق نشستهاند، دخترى در خاطرات خودش "مىميرد"، راوى در "خوابهاى ديگران" به خواب مىرود و...
نه مؤلف، نه نحو و نه خواننده، هيچ مصداق بيرونى براى اين "گزارهها" ندارند. و تنها زبان است كه مىتواند چنين "نامتعين" سخن بگويد. و زبان، آن گاه كه از نظارتِ نحو، حكومتِ مؤلف و قداستِ خواننده رهايى يابد، سخن مىگويد. رويكرد پوزيتيويستى با درك يك سويهاى كه از آن ياد كرديم قادر به دريافت اين كُنش درونىِ زبان شاعرانه و هنجارشكنىِ درونْ ذات آن نيست و به ويژه در سالهاى اخير با مطلق كردن هنجارشكنىهاى ديدارى و البته پُر طمطراق "شعرسازى" كرده است.
اما در سويى ديگر رويكردى قرار دارد كه هر چند با دريافتى كشف و شهودى سوى پنهان زبان شاعرانه را در سرودهها به كار مىگيرد اما آن را به حساب »نزديكى به زبان رايج و متداول« مىگذارد. اين رويكرد با تقليلِ واژگان به همان جايگاه و مناسبتى كه در زبان »رايج و معيار« بر عهده دارند، بار شاعرانه و منشِ چند وجهى و خودارجاعى و فراتك معنايى آن را ناديده مىگيرد و در تحليلهايش به نوعى برداشت و استنباط اكمهايستى نزديك مىشود. اين رويكرد در تناقضى آشكار و حيرتآور با خلاقيتهاى شاعرانهاش، همانند رويكرد پوزيتيويستىقادر به درك و دريافت سوى پنهان زبان شاعرانه و كُنش هنجار گريز و درونىِ آن نمىشود و تصور مىكند بهرهگيرى از امكانات واژگانى و موسيقيايىِ زبان هر روزه، ساحَت شعر را به زبان معيار نزديك ساخته است! جالب است كه به رغم تضاد و دشمنى كه اين دو رويكرد (پوزيتيويستى و اكمه ايستى) با هم دارند و در مناسبتهاى مختلف، آن را يادآورى مىكنند، آنجا كه "سوى پنهان زبان شاعرانه" را در نمىيابند به هم مىرسند و دست همديگر را بهتزده مىفشارند! چه بىپرده مىشود زبان پنجره/ وقتى كه جز درد/ چيزى براى كشيدن بر خاك ندارى./ چه بىدليل مىشود آفتاب/ وقتى از پس دريا برمىآيد/ و تو هنوز خوابى براى رفتن نديدهاى/ چه بىدرد مىشود جهان / وقتى كه برگ اتفاقى ساده مىشود/ تا به خاك مىافتد/ پرده را به شكل آه مىكشم/7
اين شعر(ظاهرا) به صورتِ زبان هر روزه سروده شده اما صورتِ زبان هر روزه نيست. اسمها و فعلها و ضماير و غيره همگى در جاى خود ايستادهاند و عموماً در جملهها همان نقشى را بر عهده گرفتهاند كه نحو تعيين كرده است. با وجود اين، نحو در اين شعر همچون ملكهاى كه در برخى ساختارهاى حكومتى نقشى تشريفاتى داشته و تنها نامِ پر افتخارِ گذشتهاى دور را حمل مىكند، حضورى بىكنش، تشريفاتى و زينتى دارد. واژهها نقش بيانى خود را كتمان كردهاند و معطوف به كنش درونى و سويههاى پنهان زبان شاعرانه، فراسوى نظام نحوى و زبان تك معنايىِ هر روزه حركت مىكنند. نظام نحوى و زبان هر روزه در مقابل اين شعر، جز آنكه شانه بالا بيندازد و آن را »بىمعنا« و "مهمل" بخواند حرفى براى گفتن ندارد. در واقع نحوِ حاضر در اين شعر، مغلوب سوى پنهان زبان شاعرانه، از درون شكسته و فرو ريخته و همين است كه در تقابل با زبان هر روزه (و نه نزديكى به آن) نه بىمعنا بلكه فراتر از معنا شده است...
مجله ي شعر