تنها زندگيست كه.../اريش فريد تنها زندگيست كه سخن ميگويد
شاعر: اريش فريد (شاعر معاصر اتريش)
(1988 ـ 1921) Erich Fried
ترجمة: ا. آ. بت آرا
در ايران تاكنون اشعار بسياري از اين شاعر اتريشي چه در مجلات، روزنامهها، و نيز در كتابهايي كه به گلچين اشعار آلماني اختصاص داشتند، حال از زبان اصلي و يا زبانهاي ديگر ترجمه و منتشر شده است. از آن جمله كتابهايِ «در دفاع از گرگها» نشر چشمه، «قورباغهها جدي جدي ميميرند» نشر مركز و «عاشقانههاي آلماني» نشر مرواريد قابلِ ذكر هستند.
اما اريش فريد در قالبِ كتابي مستقل، توسط نشر مازيار زير عنوانِ «عاشقانههايي براي آزادي» به جامعة ايراني معرفي شد.
به هر حال، اين شاعر، شاعري بيگانه نيست./
قرنِ دودآلود و خونآميزِ بيستم دو داغِ ننگ بر جبين دارد: دو جنگِ وحشيانه كه نطفههايِشان در اروپا به هم آمد. گرچه جهان از اين دو تباهي ناگزير مينمود، حاصلش ويراني و سقوط و مرگ بود.
جنگِ اولِ جهاني كه به تحريك و خواستِ بسياري از كشورهايِ اروپايي واقع شد، چندان مقصّر و مسبّبِ معيني نداشت ودولتهايِ اروپايي بسياري در وقوعِ آن مقصّر بودند. امّا جنگِ دومِ جهاني صورتي ديگر داشت، تنها يك كشور، آتشفروزِ اين بلا بود: آلمان.
جنگِ دومِ جهاني اگرچه جز سياهي و ابرِ فرياد و اشك نه برايِ آلمان، بل برايِ تمامي جهان نداشت، گرچه جز افولِ آدميّت و آغاز روند پستي و انحطاط هيچ نياورد، اما بهزعم من يك ارمغانِ بزرگ براي كشور آلمان داشت: شكفتنِ گلِ خوشرنگ و صدبرگِ ادبيات و زبانِ آلمان. شايد اگر اين جنگ رخ نمينمود و ادبايي كه بعدها، مهرههايِ اساسي ادبياتِ آلمان بهشمار آمدند به جنگ فرستاده نميشدند، هيچ از تبلور و تولّدِ راستينِ امروزينِ ادبيات آلمان كه از اركانِ مهم و مشهورِ ادبياتِ امروزِ جهان است، خبري نبود.
گونتر گراس1، هاينريش بُِل2، زيگفريد لنتس3، ماكس فريش4، فريدريش درونمات5، آنازگرس6، ولفگانگ برشرت7، برتولت برشت8، كريستا وُلف9 و... خود يا از نسل پيش از جنگ و جنگ بودند يا از بازماندگانِ آن.
اگرچه بروزِ ادبياتِ نوينِ آلمان بيشتر راجع به جنگ و عواقب و تشريح آن بود، اما خود زمينهاي برايِ كشف و شكلگيري زبانِ پويا و نابِ امروزي و تشكيلِ ادبياتِ مطرح جهاني شد.
آلمانِ هيتلري با آرمان و انديشههايِ جبّارانهاش، موجبِ جلايِ وطن بسياري از انديشهمندان شهيرِ مخالفِ جنگِ آن ديار شد: توماس مان10، هرمان هسه11، برتولد برشت، هاينريشمان12 و... كشورِ آلمان را ترك كرده و به ممالك ديگر روانه شدند.
اما گروهي ديگر نيز نه چوبِ خويش بل چوبِ نوعِ دينِ خود را ميخوردند. اريش فريد13 از آن دسته بود. اين شاعر، نويسنده و مترجم بزرگ و يهودي اتريش در سالِ 1921 به دنيا آمد و از آنجايي كه كشورش در همان اوانِ لشكركشي هيتلر، به تصرفِ آلمان درآمد، به سببِ مذهبِ خويش يعني يهوديّت كه به مذاقِ ناسيونال سوسياليستها خوش نميآمد، به ناچار در سال 1938 به كشور انگلستان مهاجرت نمود و تا پايان عمر يعني سال 1988 در سن 67 سالگي در آن كشور در شهر لندن زندگي كرد.
اين شاعرِ سياسي و اجتماعي معاصرِ آلمانيزبان از شاعران و كاشفانِ برترِ شعر آلمان به شمار ميرود.
ترجمة حاضر، كنكاشي در يك دفترِ شعرِ فريد است كه هيچ ادّعا و لافِ دستيابي و جنگآوري زبان و مقصود و سبكِ وي نميرود، اما نتيجه تلاشي است جانسپارانه و با علاقهمندي.
رؤياي روزانه
آنچنان خستهام
كه
وقتي تشنهام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج ميكنم
و آب مينوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خستهتر از آنام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آنچنان بيدارم
كه ميبوسمت
و نوازشت ميكنم
و سخنانت را ميشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن ميگويم
و بيدارتر از آنَم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
Tagtraum
Ich bin so müde
Dass ich
Wenn ich durstig bin
Mit geschlo ssenen Augen
Die Tasse neige
Und trinke
Denn wenn ich die Augen
Aufmache
Ist sie nicht da
und ich bin Zu müde
Um zu gehen
Und Tee zu Kochen
Ich bin so wach
Dass ich dich küsse
Und streichle
Und dass ich dich höre
Nach jedem Schluck
Zu dir spreche
Und ich bin zu wach
Um die Augen zu öffnen
Und dich sehen zu wollen
Und zu sehen
Dass du
Nicht da bist.
قابل شنيدن
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آنگاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگيست كه ميشنوي
مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن ميگويد
جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
عواقبِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه ميسازند.
زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نميزند
اما به وعدهاش وفا ميكند.
Hörbar
Horche
Mit Schärferen ohren
Dann merkst du es endlich:
Du hörst nur das Leben
Der Tod hat dir nichts zu sagen
Der Tod Kann nicht Sprechen
Der Täter
Spricht mit der Tat
Die Tat Spricht mit ihren Folgen:
Die Folgen
Sprechen Sich Frei
Von jedem Anlass
Die Lebenden sprechen
Vom Sterben
Nur weil sie Leben:
Der nicht spricht ist der Tod
Der nicht Reden hält
Der das wort hält
علوِّ طبع
خسته شدند
آرامشي كمتر يافتند
بي هيچ نفريني
نه كشته ميشوند و نه ميكُشند
تنها زخمهايي ناسور
در پارچهاي پاك.
Mässigung
Müde geworden
Weniger Ruhe gefunden
Aber kein fluch
Nicht ermordet warden und morden
Nur Unverbindliche wunden
In einem reinen tuch
زمينه
در خاك مردگان،
ديگر
بر سطح نيستند
ايشان
سطحي هستند
كه بر خاك زندگان،
بر آن
گام مينهند.
Grundlage
Die Untersterbenden
Sind nie mehr
Oberflächlich
Sie sind
Der grund
Auf den
Die überlebenden
Treten
بازارِ شام
دوست داشتنِ هم،
در زمانهاي كه آدميان ما يكديگر را ميكُشند
با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
تا سر حدِّ مرگ يكديگر را گرسنه رها ميكنند.
دانستن،
انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست
و كوشيدن،
به از كف ندادنِ سرزندگي
و باز
دوست داشتنِ هم،
دوست داشتنِ هم
و گرسنه باز گذاردنِ هم تا سر حدِّ مرگ
دوست داشتن و دانستن،
آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست
دوست داشتن
و كوشيدن به حفظِ سرزندگي
دوست داشتنِ هم
و كشتنِ هم
در گذارِ زمان
و باز دوست داشتن،
با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
Durcheinander
Sich lieben
In einer zeit in der menschen einander töten
Mit immer besseren waffen
Und einander verhungern lassen.
Und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Und versuchen
Nicht stumpf zu werden
Und doch
Sich lieben
Sich lieben
Und einander verhungern lassen
Sich lieben und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Sich lieben
Und versuchen nicht stumpf zu werden
Sich lieben
Und mit der zeit
Einander töten
Und doch sich lieben
Mit immer besseren waffen
ويري اما دير
چندان از نستوهي خويش
به ستوهم من كه
ناگاه
بر خاطرم ميافتد
نكند
تو ديريست كه
از نستوهي من
به ستوه بوده باشي.
Später Gedanke
Meiner Unermündlichkeit
bin ich
Auf einmal
So müde
Dass mir einfällt
Ob du ihrer nicht
Schon lange
Müde sein müst
دسته گُلي به طرحِ دل
بارانِ گرمِ تابستان:
وقتي كه قطرهاي سنگين فرو ميافتد
برگ، به قامت به لرزه ميافتد.
دلِ من نيز هر بار
وقتي كه نامت بر آن فرو ميافتد
اينسان به لرزه ميافتد.
Strauch mit herzförmigen Blättern
Sommerregen warm:
Wenn ein Schwerer Tropfen fällt
Bebt das ganze blatt.
So bebt jades Mal mein Herz
Wenn dein name auf es fällt.
اولينها و آخرينها
آنان كه نخستين گفتار را مييابند
بس لوند برايِ دل
بس آسان برايِ مغز
بس روان برايِ زبان
بسي زود ميآيند
كه هنوز چشمها
با سري دوّار گرد خود ميچرخند
ايشان هيچ از كلام دور نميشوند
آنان كه واپسين گفتار را ميجويند
بس نژند برايِ دل
بس دشوار برايِ مغز
بس پُر زحمت برايِ زبان
بسي دير ميآيند
كه هنوز سرها
با چشماني دوّار گرد خود ميچرخند،
ايشان ديگر هيچ بر سرِ كلام نميآيند.
Die ersten und die Letzten
Die die ersten worte finden
Zu flink für das Herz
Zu leicht für das Hirn
Zu glatt für die zunge
Die kommen zu früh
Wo die Augen
Noch kopflos rollen
Sie kommen vom wort nicht los
Die die letzten worte suchen
Zu zäh für das herz
Zu schwre für das hirn
Zu rauh für die zunge
Die kommen zu spät
Wo die köpfe
Schon augenlos rollen
Sie kommen nicht mehr zu wort
باران باريده است
و اينك هوا دوباره گرم است
سنگفرشِ غبارآلود
مقصّرند
خيابانِ ليشتن اشتاين
خشك ميشود
بد اقبالي مايند
و هنوز بوي مدرسه ميدهد
بايست ويران شوند
گورستان
بر دروازة چهارم
بدشكل است
مقصرّند
قطار خياباني
پر سر و صدا و بانگدار ميگذرد
بد اقبالي مايند
از فراز پلها، از ميان پنجرهها
بايست ويران شوند
در بادِ عصرگاهي
از انتهايِ خيابان
تپههاي كبود
مقصرند
در انتهايِ ديگر
زنگارِ سبزِ گنبدها
بداقبالي مايند
يا برجِ فروخوردة كليسا
بايست ويران شوند
Sommer der Verjährung
Es hat geregnet
Es ist wieder heiss
Dos staubige Pflaster
Sind schuld
Der Lichtenstein strasse
Trocknet
Sind unser unglück
Und riecht noch wie nach der schule
Müssen vernichtet werden
Der Friedhof
Am Vierten Tor
Verwahrlost
Sind schuld
Dic strassenbahn
Scheppert und klirrt
Sind unser unglück
Zwischen doppelfenstern auf Brücken
Müssen vernichtet werden
Im Abendwind
Vom Ende der strasse
Graublaue hügel
Sind schuld
Am anderen Ende
Patinagrün die kuppel
Sind unser unglück
Oder ein stumpfer kirchturm (Kirchturm)
Müssen vernichtet werden
آزادي امرراني
گفتنِ اينكه:
«اينجا
آزادي حكمفرماست»،
خطاييست
آشكار
يا خود
دروغي:
آزادي
حكم نميراند.
Herrschafts freiheit
Zu sagen:
“Hier
herrscht Freiheit”
Ist immer
Ein Irrtum
Oder auch
Eine lüge:
Freiheit
Herrscht nicht.
زين سان تا به كي
در عصر مسابقة تسليحاتي
آنكه ميخواهد
دنيا
بر اين روال
كه هست
باقي بماند
او نميخواهد
كه دنيا باقي بماند.
Status quo
Zur zeit des wettrüstens
Wer will
Dass die welt
So bleibt
Wie sie ist
Der will nicht
Dass sie bleibt.
سرمايِ سمج
آفتابِ من
برايِ درخشيدن
به آسمانِ تو
رفته است
برايِ من
تنها ماه مانده است
كه او را
من از تمامي ابرها صدا ميزنم
ماه به من دلگرمي ميدهد
كه روزي تابشش
گرمتر و
روشنتر خواهد شد
نه، اين زرد، رنگي ديگر نخواهد شد
اين رنگ
كه يادآورِ ملال و سردي است
باز آي، آفتابا!
روشناي و گرمايِ افزونِ ماه
فرايِ
طاقتِ مناند!
eifriger Frost
Meine Sonne
Ist scheinen gegangen
In deinen
Himmel
Mir bleibt
der Mond
den ruf ich
aus allen wolken
Er will mich trösten
Sein Licht
Sei wärmer
Und heller
Nicht gelb verfärbt
Dass man nur noch denht
Ans Erhalten
Sonne komm wieder!
Der mond ist
Zu hell und
Zu heiss für mich!
تابعيّت
دستهاي سپيد
مويِ سرخ
چشمهاي آبي
سنگهاي سپيد
خونِ سرخ
لبهاي آبي
استخوانهايِ سپيد
شنِ سرخ
آسمانِ آبي
Einbürgerung
Weisse Hände
Rotes haar
Blaue Augen
Weisse Steine
Rotes Blut
Blaue Lippen
Weisse knochen
Roter sand
Blauer himmel
جهان بانو1
به
دنيا آمدهام
وينك سرانجام
به آن حدّ رسيدهام
كه غريو بر ميكشم:
«چه گونه ميشود
كه من به سويِ دنيا ميآيم.»
دنيا بانو ميآيد
و آهسته ميگويد:
«تو نميآيي
تو در حالِ رفتني.»
Frau welt
Ich bin
Zur welt gekommen
Und bin nun endlich
So weit
Laut zu fragen
Wie ich dazukomme
Zu ihr zu kommen
Sie kommt
Und sagt leise:
Du kommst nicht
Du bist schon im gehen.
1. واژه جهان يا دنيا Die welt در زبان آلماني مؤنث است. م
پاسخ
شخص رو به سنگها گفت:
«انسان باشيد!»
سنگها در پاسخ گفتند:
«هنوز به قدر كفايت سخت نشدهايم.»
Antwort
Zu den Steinen hat einer gesagt:
Seid menschlich!
Die steine haben gesagt:
Wir sind noch nicht hart genug.
پرسشي كوچك
ميپنداري
هنوز
آنقدر كوچكي
كه از طرح پرسشهايِ بزرگ درماني؟
اگر اينگونه است
پس بزرگترها
كوچك فرضَت ميكنند
تا پيش از آنكه به قدر وسع بزرگ شوي.
Kleine Frage
Glaubst du
Du bist
Noch zu klein
Um groüsse Fragen zu stellen?
Dann Kriegen
Die grossen
Dich noch klein
Bevor du gross genug bist.
1. Günter Grass (1927-)
2. Heinrich Böll (1917 – 1985)
3. Sieg Fried Lenz (1926 - )
4. Max Frisch (1911- 1991)
5. Friedrich Dürrenmatt (1921- 1990)
6. Anna Seghers (1900 – 1983)
7. Wolfgang Borchert (1921- 1947)
8. Bertoh Brecht (1898- 1956)
9. Christa Wolf (1929- )
10. Thomas Mann (1875 – 1955)
11. Hermann Hesse (1877- 1962)
12. Heinrich mann (1871 – 1950)
13. Erich Fried
منبع: مجله شعر