تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 15, 2005 01:19 AM

فرهاد صفريان

 


 safariyan.gif


فرهاد صفريان
متولد 1356 كرمانشاه
ليسانس فلسفه غرب و فوق ليسانس حقوق بين الملل


غرور شب اين شهر...


بين اين مردمِ سـردرگمِ  سرماخورده
دلم از سردي رفتار خودم جا خورده


هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه،
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده


مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده


و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
*
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم !
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!


بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده


 


 


درد مشترك


بيا به خاطر ايمانمان به شك، باشيم
و از اهالي اين درد مشترك باشيم


خطوط سيرت ما در سواد كولي نيست
چرا مجاب تفاسير اين كلك باشيم؟!


يقين برّهء ما را كه گرگ شك بلعيد
فقط مراقب افسون ني لبك باشيم


وبالِ گردن اين پيله ها نمي مانيم
اگر به قيمت پرهاي شاپرك باشيم


چه مي شود كه در اين شور و حال تو خالي
به جاي گريه بخنديم و با نمك باشيم؟!


ببين نمايش باران دوباره طوفاني است
چرا شبيه كويري پر از ترك باشيم؟!


…و لمس ميوه ممنوعه كار هركس نيست
تب جسارتمان را بيا محك باشيم!



مظلوم ساكتم!
مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست
همراه و همگريز تو باشم خدا نخواست


مي خواستم كه ماهي غمگين بركه اي
در دست هاي ليز تو باشم خدا نخواست


گفتم در اين زمانه كج فهمِ كند ذهن
مجنون چشم تيز تو باشم خدا نخواست


مي خواستم كه مجلس ختمي براي اين
پائيز برگريز تو باشم خدا نخواست


آه اي پري هر چه غزلگريه! خواستم
بيت ترانه‏اي ز تو باشم خدا نخواست


مظلوم ساكتم! به خدا دوست داشتم
يار ستم ستيز تو باشم خدا نخواست


نفرين به من كه پوچي دستم بزرگ بود
مي خواستم عزيز تو باشم خدا نخواست .


 


يك آسمان تازه
به عزيزم اكبر ياغي تبار


در نوبتي دوباره دلت را مـرور كن !
از غم به هر بهانهءممكن عبور كن !


رحمي كن اي عزيز به آبادي خودت!
فكري براي كشتن اين بوف كور كن!


اي خيس گريه هاي كدورت، كمي بخند!
اين ابرهاي ِ مملوِّ  تب را صبور كن !


گيرم تمام راه تو مسدود شد، بگرد؛
يك آسمان تازه و يك جاده جور كن!


من بي شبيه تر ز تو با شب نديده ام
با شعله در برودت ذهنم خطور كن !


ياغي ! هبوط فرصت تقسيم سيب نيست
ياغي گري نكن … و خدا را مرور كن !


 


 


ماهي روح
تازگيها آفتاب از خود جوابش كرده است
همنشين سايه هاي اضطرابش كرده است


در دلِ يك صفحه هم حرفش نمي گنجد ،ولي
انتشارات دل مردم كتابش كرده است
.
حال و روزش پيش از اين،باور كنيدآباد بود
غير عادي بودن دنيا خرابش كرده است.


اختيار دل كه نيست اينبار هم ققنوس عشق
بي خيال شعله هاي التهابش كرده است
.
ماهي روحم به اقيانوس هم راضي نبود؛
طفلكي لالايي اين بركه خوابش كرده است
.
طفلكي يك لحظه غفلت كرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است!!!


 



حقيقت خيس
دلــم برای سرودن، بهانــه کم دارد
و دفتــــرم غزلِ عاشقانـــه کم دارد


قبول کن! دل مجنون من! که دیوانم،
هنوز هم دو سه دفتــر ترانه کم دارد


تمام تازه به دوران رسیده ها گفتند:
"که باغ یخ زده ی من جوانه کم دارد"


ولی چگونه بخوانم به گوش این گنجشک
حیاط ما نه درخت و نه لانه کم دارد؟!


و با چه لهجه بگویم به این همه کرکس
درخت خانه ی ما آشیانه کم دارد؟!


اگر چه دست عجولم هنوز هم خالی است
هزار تخته اگر چه، زمانه کم دارد،


بیا بیا برسانم به آن حقیقت خیس
که عشق حادثه ای جاودانه کم دارد. (1)


1ـ بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است. سهراب سپهري


 



دستهاي مسلح
ديگر بهار هم  سـر حالم نمي كند
چيزي شبـيه گريه زلالم نمي كند


پاييز زرد هم كه خجالت نمي‎كشد
رحمي به باغ رو به زوالم نمي كند


آه اي خدا مرا به كبوتر شدن چه كار؟!
وقتي كه سنگ ،رحم به بالم نمي كند


مبهوت مانده ام كه چرا چشمهاي شب
ديگر اسـير خواب و خيالم نمي كند...


اين اولين شب است كه بوي خيال تو
درگـير فكـرهاي محـالم نمي كند


حالا كه روزگار قشنـگ و مدرنتـان
جز انفـعال شـامل حالـم نمي كند ،


بايد به دستـهاي مسلّح نشان دهم
حتي سكـوت آيـنـه لالـم نمي كند.



نگاه هاي تماشا
با « نه» شنيدن از توكه من كم نمي شوم!
مجنون نمـــاي مــردم عالم نمي شوم


اين اوّليـــن خطاي تو ، حوّاي سنگدل
پنداشــــتي بدون تو آدم نمـي شوم


بعد از تو اي خزانــزده ديگر براي هر
شب بوي تشنه لب شده شبنم نمي شوم


دلخور نشو عزيز! از اين خُلقِ بي خيال
گفتم كه بي تو پا پيِ خُلقم نمي شوم.


آه اي نگاهـهاي تماشـــا  ، خداوكيل !
علّاف چشمهـــاي شما هم نمي شوم.


بگذار صـادقـانه بگـويـم بدون تو
هركار مي كنم…نه..نه..آدم نمي شوم.


 


 



پنهان گريه!
مي نويسم اسم خود را رويِ ديوان سكوت
رويِ ديــوان غزلــهاي پــريشان سكوت


مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهان سكوت .


اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم  است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبان سكوت.


صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدان سكوت.


بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!اي زمستان سكوت؛


بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابان سكوت…


 


 


روزگار انديشه هاي تيره را...
من غريبم اي غريبه آشنايم مي شوي؟
آشنا با گريه هاي بي ريايم مي شوي؟


در غريبستان چشمم التماس عاشقي است
با نگاهت همصدا با چشمهايم مي شوي؟


گر دلم پرچين ندارد اين نشان سادگي است
همنشيني ساده و صادق برايم مي شوي؟


در خزان غربت و آوارگي پژمرده ام
با بهار ريشه هايت ريشه هايم  مي شوي؟


روزگار ، انديشه هاي تيره را مي پرورد
اي غريبه جانپناه با وفايم مي شوي؟


غصه هايم اي رها از بند سخت بي كسي است
انتهاي غصهء بي انتهايم مي شوي؟


 


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است