December 15, 2005 01:54 PM
عباس موذن
يک داستان از عباس موذن
آخر دنيا
تنهايي را زماني خوب احساس مي كني كه همه ي زندگي بر ضد تو باشد ؛ تمام هرچه خارج از تو مي جنبد . آدميان دور و برت را مسخ شده مي بيني ! حقيقت پيرامونت را فقط خودت مي فهمي! سالها بود مردم وقتي به گورستان مي آمدند، پيرمردي را مي ديدند كه در زير كپري در ميان قبرها رفت و آمد مي كرد. نمي توانست حوادثي را كه جريان سيال زندگي برايش به وجود آورده بود بفهمد. اگر ذره اي از اين بازي را بلد بود ، شايد دلتنگ نمي شد. افكارش پاره پاره و بي مفهوم شده بود. اشباحي كه درونش را مي خوردند باعث مي گشت تا احساس خفگي كند. تمام اتفاقاتي كه خارج ازاو مي گذشت ، مستقيم بر او اثر مي گذاشت . حالا نوبتش رسيده بود تا ازدنياي دور و برش انتقام بگيرد اما نمي دانست چگونه بايد اين كاررا بكند. گويي روحش را كشيده و حالا ول كرده ا ند. وارد پزشك قانوني شد. نگهبان از پشت اتاقك شيشه اي صدايش كرد: « آقا،آقا، شما ؟» چرخيد برپاشنه اي كه تمام بي كسي را بر روي آن داشت. شبح دو پايي را ديد كه به او اشاره مي كند . چيزي نتوانست بگويد. نگهبان داخل قفس، دوباره با حركت عضلات صورت و دستهايش اشاره كرد: «آقا كجا، كاري دارين، كاري دارين پدر جان ؟» فراموش كرد براي چه آن جاست . سعي كرد افكارش را كنارهم جمع كند: « راستي راستي ، مرده ؟ گمون نكنم، نه ، زنده س . خدا كنه من مرده باشم !» هرچه بيشتربه مغزش فشارمي آورد تهي تر مي شد: « اما شهرزاد من ، چند روزي بيشترنيست كه به دنيا آمده بود. زندگي اش تازه بود. پس، پس اواين جا چه مي كند؟ چرا او را به اين جا آوردن؟!» خالي بودن مغزش از آنچه بر او غلطيده و رفته بود، باعث شد تا احساس آرامش كند. نگهبان ازاتاقك خود بيرون آمده بود. بازوي ياشار را تكان داد، گفت: « حاج آقا، طوري شده، كسي اينجا دارين؟ پس همراهت ، همراهتون كجاس؟» به بيرون نگاه كرد شايد يكي ديگر را بيابد كه به پيرمرد شباهتي داشته باشد ! دل ياشار، با صدايي يكنواخت ضرب آهنگي مثل صداي قلب درخت كهنسالي كه آخرين برش اره اي آن را از ريشه جدا مي كند، در سينه اش مي تپيد . شايد در سينه اش اصلن دلي نبود . بالاخره خودش را جمع و جوركرد و گفت: « آمدم پي دخترم . دخترم اينجاس. گفتن بيام اينجا دنبالش. البته بوي او را مي فهمم! اين بو مال دخترمه .» انگشت سبابه اش را به نوك دماغش زد و دوباره بو كشيد. بو كه مي كشيد چشمانش بسته بود. نگهبان سعي كرد تا ازچشمان او، راهي به درونش بيابد، نتوانست. براي همدردي دستي بر شانه ي او زد. پيرمرد روحش درد مي كرد از بس كه به روزگار كوبيده بود ! شايد اين دردها باعث مي شد تا دوست داشتني شود. معصوميتي در او پديد آمده بود كه ديگران را به سوي خود مي كشيد. پيكرش سست بود اما بوي پخته گي خاك را مي داد. دوست داشتني شده بود. نگهبان گفت: « ببخشيد پدرجان خدا صبرت بده . همين يك دختر را داشتي؟» ياشار، نفهميد. نگاه كرد . نگهبان به ته راهرو اشاره كرد : « برو آنجا، دفتر اونجاس.» به ته راهرو حركت كرد. بوي نمناكي را كه با كافور قاطي شده بود استشمام كرد. لرزيد. درونش سرد شد و يخ زد . چشمهايش را باريك كرد و نوشته ي روي پلاك در را خواند. دستگيره را چرخاند، وارد شد. مرد جواني با لباس سفيد از آن طرف ميزي كه در وسط اتاق قرار داشت سرش را بالا آورد: « بفرمائيد پدرجان ؟ » ياشار، قلبش فشرده شد. دوباره فراموش كرد براي چه آمده . لحظه اي خشكش زد و ماند بدون آنكه چيزي بگويد. مردي كه دستكش سفيدي را به دستش كرده بود گفت: «آقاي دكتر، فكر كنم از فك و فاميل همون دختره س.» دكتر از پشت ميزش بلند شد. به طرف ياشارآمد. گفت: « كسي همراه شما نيس؟» « نه ، كسي را ندارم. ما را رها كرده اند. به هركس رو انداختم نيامد. گفتند خطرناك است. دخترت آبروي ما را هم برده ... ترسيدند بيايند. از زندگيشون ترسيدند. شايد حق داشتند، نمي دونم!» مردي كه دستكش داشت سرش را تكان داد و گفت: « البته كه حق دارن . خب مواظب خانواده ات نباشي همين مي شه. بچه داشتن، اونم دختر، البته كه مواظبت مي خواد.» دكتر با سر به او اشاره كرد. مرد ساكت شد. صندلي جلوي خود را نشان داد : « پدرجان بيا، بيا اينجا بشين . بايد چند تا امضاء بكني. » ياشار بر لبه ي صندلي چوبي نشست . كف دست ها را روي زانوهايش تكيه داد و به دكتر كه به طرف فايل چوبي و تر و تميزگوشه ي اتاق مي رفت خيره شد . فايل را كشيد و پي چيزي گشت . پوشه اي به رنگ قرمز بيرون آورد و آن را باز كرد. داشت برگه هاي داخل آن را مي خواند كه به طرف ياشار آمد. پشت ميز و رو به روي او نشست . ياشارعينكش را برانداز كرد. قلبش لرزيد. كفتري را تا به حال در مشت هايت گرفته اي ؟ اين بار قلب او مانند دلِ كفترِ ميان مشت هايت بود. دكتر گفت : « ظاهراً دانشجوي حقوق بوده ، چي شد كه كشتنش؟» شانه هايش را به سختي بالا داد : « باش زياد حرف زدم . اون ديگه بزرگ شده بود و حرفاي مرا نمي فهميد . به حرفاي من مي خنديد آقا . گفتن خرابكاره . گفتن خلافكاره . گفتن، رضا را اون كشته ! نامزدش بود آقا . عاشقش بود آقا . خيلي سعي كردم راضيش كنم اما خب شهرزادم اونو دوست نداشت . نمي دونم آقا نمي دونم ! اما اون قرار بود به مردم خدمت كنه. اون نمرده ، مگه نه ؟ » ديده اي ، گاهي اوقات دوست داري يك چيزي را باور كني؟ خودت مي داني كه حقيقت ندارد اما دوست داري كه باورش كني! دكترسرش را تكان داد. نفس عميقي كشيد. مي دانست كه پيرمرد سالم است. پريشان است اما سالم است . دو برگ از ميان پوشه بيرون كشيد. دستهاي ياشار را به آرامي ميان دستهايش گرفت و فشرد . ياشار احساس كرد يكي اورا در بغل گرفته و صميمانه مي فشارد. پس از مدتها، اين اولين باري بود كه چنين حسي دوباره به سراغش آمده بود. دوست داشت هميشه دستهايش در ميان پنجه هاي دكتر جوان باقي بماند. بالاخره دستهاي ياشار رها شد. پايين برگه ها را نشان داد : « اينجا را امضاء كنين.» ياشارسرش را به طرف جايي كه نشانش داده بود نزديك كرد. خط سياهي روي كاغذ كشيد. مردي كه دستكش دستش بود گفت : « آقاي دكتر، من برم آماده اش كنم تا شما كارتون تموم بشه . » ياشار وقتي پاي آخرين برگه را خط كشيد، رنگش مثل گچ سفيد شده بود. دوباره به چيزي فكر نكرد. صداي حركت چرخ هايي كه لاشه ي سبكي را حمل مي كرد از سالن گذشت و بر سر ياشار خراب شد. نفهميد چطور از روي صندلي بلند شده بود . ملافه را كنار زد . دستش را بر گونه هاي او كشيد: « چقدر سرد شده اي دختر! چقدر به ت گفتم خودتو خوب بپوشون سرما نخوري !» مردي كه كشوي سردخانه را كشيده بود، دوباره آن را به جلو سر داد و كيپ كرد . « تا نيم ساعت ديگه مي فرستيمش واسه شستشو . مي توني بري و دم غسالخونه منتظرش وايسي .» شهرزاد را مي شستند. انگار پنج خال سياه در سينه ي او، و دو سوراخ در استخوان زير گلويش ديده مي شد. لحظه اي بيشترطول نكشيد كه مرده شورها، در نُه ملا فه ي سفيد بسته بنديش كردند. ياشار به او ذل زده بود ؟ احساس كرد اولين باري ست كه اورا مي بيند. زيرلب زمزمه كرد: « چقدر قشنگ شده اي، شهرزاد!» بي اختياربه ياد زنش افتاد. نفس بلندي كشيد : « ترگل ، چقدر خوبه كه زنده نيستي . »
|