تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 15, 2005 02:58 PM

نجمه زارع

tear2.jpg «یک سرنوشت سه‌حرفی»

تقدیم به:
شناسنامه‌های دور از دست شعرهایم:
پدربزرگ
و
پدربزرگ



غزل 1
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!
...
سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند
باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ


غزل 2
یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم
بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم
با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم
هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم
...
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!



غزل 3
غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود
می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود
تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود
باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود
گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود



به مهربانی‌های خواهرم سمانه
غزل 4
من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
...
من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من



غزل 5
من، میز قهوه‌خانه و چایی که مدتی‌ست...
هی فکر می‌کنم به شمایی که مدتی‌ست...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی‌ست...
با هر صدای قلب، تو تکرار می‌شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه می‌کنم اندوه شعر را
آلوده است بی‌تو هوایی که مدتی‌ست...
...
دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم
از این ردیف و قافیه‌هایی که مدتی‌ست...
کاغذ مچاله می‌شود و داد می‌زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی‌ست...



غزل 6
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد



غزل 7
...و ای بهانه‌ی شیرین‌تر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمی‌بندم
به دین این‌همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظه‌ای که می‌گذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گام‌های زمین
نمی‌برند و به مقصد نمی‌رسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچ‌کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانه‌ی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم



غزل 8
کدخدا می‌گوید از این‌جا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل می‌آید سال نو یک ناشناس
با خودم می‌گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه‌ها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،
می‌رسد می‌پرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره می‌ماند و می‌گوید که: مُو؟ یک ناشناس
آه می‌دانم که روزی روزگاری می‌رسد
می‌رویم آن سوتر از غم‌ها من و... یک ناشناس



غزل 9
به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را
دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را
بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را



غزل 10
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
 به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد



غزل 11
همین دقیقه، همین ساعت... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنجِ باغچه، گل‌های سرخ می‌چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعدِ تو یک لحظه از تو دست نشست
چه‌قدر نامه نوشتم... دلم پُر است چه‌قدر
امید نیست به این شعرهای ساده‌ی سست
دوباره نامه‌ی من... شهر بی‌وفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره‌ی پست!



غزل 12
چگونه رود می‌رود به سمت بیکرانه‌ها
که ابر گریه می‌کند برای رودخانه‌ها
پرنده غافل است از این‌که تندباد می‌رسد
وگرنه باز هم بنا نمی‌شد آشیانه‌ها
...
و این‌چنین که این‌همه زِ عشق رنج می‌برند
مرا غمِ تو می‌کِشد در آتش بهانه‌ها
چراغ و چشمِ آسمان! ستاره‌ها تو، ماه، تو
پس از تو تار می‌شود شبِ تمامِ خانه‌ها
اگرچه زخم می‌زنی ولی ترا نوشته‌اند
به روی صفحه‌ی دلم خطوطِ تازیانه‌ها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه می‌سپارمش به دست موریانه‌ها



غزل 13
خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من
آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!



غزل 14
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...
هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود
چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز
زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز
«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...



غزل 15
قلبت که می‌زند سرِ من درد می‌کند
این روزها سراسرِ من درد می‌کند
قلبت که... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند
تحریک می‌کند عصبِ چشم‌هام را
چشمی که در برابر من درد می‌کند
شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چه‌قدر
جای تو روی پیکر من درد می‌کند
هی سعی می‌کنم که ترا کیمیا کنم
هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند
...
دیر است پس چرا متولّد نمی‌شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می‌کند



غزل 16
بده به دست من این‌بار بیستون‌ها را
که این‌چنین به تو ثابت کنم جنون‌ها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را
عبور کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون‌ها را
...منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
...تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را
میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم‌انگیز کامیون‌ها را!



غزل 17
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حروف «ع ش ق» به خطّ‌ِ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گُل کرده «دوّم» ماه است
زمان به‌روی «دو و دَه دقیقه» خشک شده
کنار پنجره‌ای، ماه می‌وزد... داری
به سمت کوچه نگاه عمیقِ خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گُلی که بر سر جیبِ جلیقه خشک شده
...هجومِ خاطره‌ها... چشم‌های تو بسته‌اند
و دست‌های تو روی شقیقه خشک شده
برای «عشق»، تو سرمشق تازه می‌خواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده



غزل 18
این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست



تقدیم به شاعر جوانه‌های انار:
حمیده رضایی
غزل 19
تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
غیر از تو من به هیچ‌کس انگار هیچ‌وقت...
این‌جا دلم برای تو هِی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...
اخبار گفت شهر شما امن و ناراحت است
من باورم نمی‌شود، اخبار هیچ‌وقت...
حیفند روزهای جوانی، نمی‌شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ‌وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟... هیچ‌وقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت...



غزل 20
نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز
هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را
که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ
که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز



غزل 21
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور
کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور
منی که منحنی زانوان زاویه‌دار
جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور
زمین رها شده دورِ مدارِ بی‌دردی
و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور
هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور



غزل 22
تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی
داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی
هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی
با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوم
این عابران که می‌گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی
تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!



غزل 23
دیدمت چشم تو جا در چشم‌های من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آن‌قَدَر بی‌اختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازه‌ی من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو می‌ریزد آیا عشق نیست؟
این‌که در اندام من امروز باریدن گرفت
من که هستم؟ او که نامش را نمی‌دانست و بعد
رفت زیر سایه‌ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده‌ای روشن گرفت
زنده‌ام تا در تنم هُرمِ نفس‌های تو هست
مرگ می‌داند: فقط باید ترا از من گرفت



غزل 24
دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار
تو طبقِ عادتِ هر روز می‌نویسی باز
به روی صندلیت «عشق» با نوکِ سیگار
و سرفه می‌کنی و یادِ حرف‌های منی
که گفته بوده‌ام انگار با تو که سیگار،
برای حنجره‌ات خوب نیست دست بکش
و دست می‌کشی از آخرین پکِ سیگار
...
نه! جای پای کسی نیست جز خودت این‌جا
فقط زمین و تن بی‌تحرکِ سیگار
کسی نمی‌رسد از راه، سخت می‌رنجی
و می‌روی که ببینی تدارکِ سیگار



غزل 25
دلی که می‌کشی از آن عذاب بی‌رحم است
قبول می‌کنم او بی‌حساب بی‌رحم است
خودت از آن دمِ اوّل سؤال کردی: هست
دلت چگونه؟ ـ و دادم جواب: بی‌رحم است
تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی‌دانی
که شاهزاده‌ی زیبای آب بی‌رحم است؟
وَ گونه‌های تو سرخند و سوخته گفتی
که در ولایتتان آفتاب بی‌رحم است
تو کنجِ خانه نشستی که اعتراض کنی
به دختری که در این اعتصاب بی‌رحم است
...
من این خدای تو را دیده‌ام؛ دعایت را
از او نخواه کند مستجاب، بی‌رحم است



غزل 26
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
می‌رود تنهای تنها، باز هم می‌بینمش
باز هم رد می‌شود از این خیابانِ شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش می‌چکند
او سرش را می‌برد پایین... خیابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم می‌شوند
او فقط می‌ماند و چندین خیابانِ شلوغ
او فقط می‌ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه‌اش ـ سنگین... خیابان شلوغ
...ناودان‌ها، چشمکِ خط‌دار ماشین‌های مست
خط‌کشی، بارانِ آهنگین، خیابانِ شلوغ...
او نمی‌فهمد نمی‌فهمد فقط رد می‌شود
با همان انگیزه‌ی دیرین... خیابان شلوغ
﷼ ﷼
کفش چرمی روبه‌روی کفش چرمی ایستاد
لحظه‌ای پهلوی من بنشین خیابان
 خلوت است



غزل 27


صدای پچ‌پچِ غم... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچ‌پچِ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بی‌تاب من به هم خورده است
تو قابِ عکس مرا دیده‌ای، نمی‌دانی
نشاطِ چهره‌ی در قابِ من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه می‌دیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزن‌ها نمی‌فهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است



(2)
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
ـ ببند پنجره‌ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی‌خیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره‌ی تو... لحظه‌ای که لال گذشت
ـ چه ساعتی‌ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه‌ها که از دل تو با همین سؤال گذشت
...
گذشت و رفت و به تو فکر می‌کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت


(3)
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده است
تمام خاطره‌ها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
ـ بیا و پاره کن این نامه را نمی‌بینی؟
دو سال می‌شود او نامه‌ای نیاورده است...؟
همیشه گفته‌ام اما نمی‌شود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام می‌شود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا مرد است!!»



غزل 28
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا...
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا...
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا
کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا...
...
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا...



غزل 29
یک سرنوشت سه‌حرفی؛ خالی‌ست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اوّل
آن‌جا زنی گریه می‌کرد با کودکان گرسنه
در دود و خاکستر این‌جا مردی‌ست بر پای منقل
سردرد داریم و گیجیم این را نباید بگوییم
این چیزها مشکلی نیست بعداً خودش می‌شود حل!
این گرگ‌های گرسنه عادی‌ست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضعِ قانونِ جنگل
باید فداکار باشم دارد قطاری مي‌آید
پیراهنم را بسوزان باید بسازیم مشعل
این شعر را بعدِ خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه، شومینه‌ی گرم در یک اتاق مجلّل
من می‌روم تا پس از این آماده‌ی مرگ باشم
ها! راستی «مرگ» دیگر حل شد معمّای جدول



غزل 30
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه می‌خواهد
قبیله‌ام به دروغ و دَغَل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه...، مرا
دوصد کنایه و ضرب‌المثل به باد دهد
قفس چه دوره‌ی سختی‌ست، می‌روم هرچند
مرا جسارت این راهِ‌حل به باد دهد
...
چه‌قدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد



غزل 31
فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است
دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است



غزل 32
بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها
نامه‌هایت، عکس‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها
...
هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها
می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...
بعدِ من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...



غزل 33
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی‌شود
دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود
خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
...
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّقند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود



غزل 34
وطن‌پرست جنوبی! میان فاصله‌ها گم!
کجایی؟ آه! دل خوش از این قبیله ندارُم
بمانَد آن‌چه کشیدم از این قبیله چه دیدم
که چشم‌های تو حتی نمی‌کنند تجسّم
تو خوبِ خوبی و من نه، تو در جنوبی و من نه
فقط در این دو ندارم همیشه با تو تفاهم
...و رقصِ موی تو وقتی که بشکنی سر و گردن
...و چشم‌های تو وقتی که می‌کنند تبسّم
تمام می‌شوی اما اگر تمام شوم من
تو ای تمامی آتش! من این تمامی هیزم
بزن دفی و برقصان دوباره خاطره‌ها را
که بی‌تو زنده بمانم به کورچشمی مردُم



غزل 35
ساعت دو شب است که با چشمِ بی‌رمق
چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق
چیزی که سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای
جز با زبان شاخه‌گُل و جلدِ زرورق
هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی...
هر وقت می‌نشستی به پیشانی‌اَت عرق...
من با زبانِ شاعری‌ام حرف می‌زنم
با این ردیف و قافیه‌های اَجَق وَجَق
این‌بار اززبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این‌همه غم نیست مستحق
من رفتنی شده؛ تو زبان باز کرده‌ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!



غزل 36
از خاطرات گمشده می‌آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمی‌پوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شب‌ها شبیه خواب و خیال انگار تب می‌کند تن تو در آغوشم
تکثیر می‌شوند و نمی‌میرند سلول‌های خاطره‌ات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر این‌همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
...
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی‌کنند فراموشم



مثنوی:
شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد
در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است
صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی‌ست که اخبار را نمی‌شنوم
اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی
اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه
کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید
نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست
چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد
تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من
من و دوراهی و بیراهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد
شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد
چگونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه
هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید
چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه
چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار
چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است