سوگنامـه/ترجمه محمد الامين كاظـم جـهـاد
شاعـر معاصر عراقـی
كاظم
اي عزيزمن!
اي دوست!
اي تنهاترين!
تويي كه در قلبت راهها جشن مي گيرند،
وبر اندوه گسترده ات
شهرها به خواب مي روند.
به ياد تو اكنون شراب می نوشم
ومرگت را دم به دم به ياد می اورم
زمانی كه تنهای تنها به اينجا آمده ای
در جستجوی احتمالی برای دوستی.
در كتابهای نفيس، قلب استغاثه گرت را می جستی
وپناهگاهی برای شبهايت.
اكنون مرگت را در يخبندانهای المان وغروبهاي مدريد به ياد می اورم.
در دوشيزگان مرفـّه
به جستجوی مكانی بودی كه در ان بياسايی
وچهرهايی كه به احترام سكوتت
نيرنگ خويش را فرو می گذارند
تاهمباز وهمسخن تو شوند.
براستی كه دو چهره ای قلب تو را مي رنجاند
تويي كه در آرزوی چهره ای برای خويش بودی.
كاظم
عزيز من
شايد اكنون در می يابی
كه اين خلائ است كه در تو رخنه كرده است
در قلب افتاده در نابودی
وروح تو
همان روح شكسته ات
كه هيچ ايينه ای به آن نما نخواهد داد
به كف دستهايت نما خواهد بخشيد.
وتويی تو
كه با نفس خويش پيمان می بندی
كه آن را چونان اسبي سركش
به چنگ مي گيری
تا به آن گويی:
اينك همانا روز من وتو است
كه از تاريكی های اعماقمان مي درخشد
براستی چگونه بدرقه اش مي كرديم
زمانی كه ازدحام ديگران را مي كاويديم.
اكنون بر من است كه غبار واژه ها وكتاب های كهنه را
از تو بزدايم،
تا بر رهروان در آوار مانده فرياد بر آورم:
دوست من به علت سكوت طولانی شعر
زير تلنبار دلمشغوليهايش جان سپرد.
اكنون بر من است كه اندامت را لمس كنم
نبضت را بگيرم.
براستي چگونه نفسی در تو بجا مانده است
حال آنكه از مرز سی سالگی گذر نكرده ای
به مد تسليم می شوی
همان مدی كه تا ديروز در برابرش
آرامش نمی يافتی
مگر لشگر غارتگرش را
موج در موچ
می شكاندی
واز كرانه هايت می راندی
آيا براستی مرا بيی هيچ دلمشغولی تنها می گذاری؟!.
چونان شاهزادهء "زمان از دست رفته"
بر تو است كه چهره آب را تازيانه زني
آبي كه كشتي ها وارمغان هاي مرا فرو بلعيد
بشتاب تا اب را تا مرز بيهودگي تازيانه زنيم.
سخت وسنگين است اين همه گمراهي
آزارنده است اين سفر
گرانبهاست اين همه تشنگي براي عشق
همان عشقي كه "كورتاسار" درباره اش اينچنين مي گويد:
"عشق ضيافي است كه دران احساس مي كني
تو به حق اينده هستي
وهزارتوهاي ناشماري در تو گل مي فشانند
هنگام كه به درگاهشان نزديك مي شوي".
چهره ات را اكنون در ازدحام چهره ها نظاره مي كنم
چهره ای كه از رهگذران در باره ان جواني مي پرسد كه تامرز گمراهي در اندوه
خويش فرو رفت
همان جوانی كه از قلمرو مستی به اعماق خويش فرو رفت
از فراز فاصله ها بر دريا مي چكند سپيده دم چهره ات را می نگرم
كه همچون سپيده دم بر موجودات ميتابد
ز فراز فاصله ها براستي كيستم من
آيا در جستجوي جزيره اي هستم دوردست
آن كيست كه در درونم مرا به سمت بي كرانگي مي راند
هرگاه رهگذري را ديده ام فرياد بر اوردم: اي دوست! اي يار !
وچون سخن به شعر گفت
او را به مبرا شدن از پيمانهای دوستی فرا خواندم
نمير
مبادا كه بميری ای دوست
اكنون از تو خواهش می كنم كه نميری.
آه براستی كه دشمن خويش بوده ای
بارهاست كه تو سيب خسارت را می طلبی
چه بسا آباد وچه بسا ويران كردی
تمام آجرها سايه ای از خويش می گذاشتی
ودر هر سپیده دم رؤيای جنون ديگری مي ديدی
كه ديگر تو را به راهی ديگر فرا می خواند
تو ای دوست نه ميوه های بي شمار را چيده ای
ونه روز كنيزكان را به نصاب رسانده اي.
برادرانم را ديشب در فضای جنگها ديده ام
كه از سمت رؤيا به سويم شتافتند
با رخ نماهايی بی نما
آه چقدر رنج اور است كه نتوانم سيماشان را بخوانم
وگريه های هراس انگيزشان كه لحظه به لحظه از تمام نغمه ها بر مي خواست.
غربت وآوارگي ام را
وبدين سان است كه زبان برنده صحنه آوار می شود
ودستت كه ابن نغمه را می نگارد
چشمهايت ناله ها را می خوانند
اكنون خويش رادر بازي نور می بينی
در تنهايی رهگذران
وبر تو است كه به اين گمراهي زيبا در دره هاي روح بپيوندی
وبه اين جنون كه ديگران ان را نگاشته اند
كاظم اي عزيز من!