محمد باقر حاجیانی 6 شعر از:
محمد باقر حاجیانی
(1)
Į
زن (از اینجا)
به چین های دامنی
سرکش و خوش
که بادها
هر شب به خانه می روند
دامنِ زن
(از آنجایی که شما ایستاده اید)
چین های آبی
بچه گانه
در ته چاه
که فرشته ای در آن سقوط کرده است
شاید من
(از آنجا که زن ایستاده)
دریچه ای باشد
گذرگاه بی دردسرِ باد
کوزه ای و لنگه های خونی در
که سایه های سیاهی دارند
شما را فکر می کنم
دست و پای زنی باشید
که به طاقی کهنه تکیه داده
سنگ بر آب بیاندازد
ΪΪ
در چشم های تو
زنی راه می رود
آه هایش
ته نشینِ سینه ی بادها
تَن نشینِ آوازکولی ها
ĬĬĬ
بر جانِ آبی من
باد بریز سوزی،
صبحِ دشت های جنوب
سرطان رویاهای تو است
به جانِ ستاره ای
که وِرارِ ماست
از پریروزِ جهان
لحظه ای صبح بیاور
و برای ترانه هامان
پس از غروب
تخت خوابی دو نفره
از کاغذ کاهی
زمستان 84
(2)
به کلاغ های پیری
نگاه می کنم
که سال هاست
از کنار پنجره ات می گذرند،
من عاشق نشده ام.
به برف هایی فکر کرده ام
که زمستان ها
زود می آیند،
جوانمرگ می شوند
که من عاشق نشوم.
به شادی هایی که پشت این تپه جریان دارد،
هیاهوی لالی از آن به من می رسد.
حال دختری را کشیده ام،
اتفاق افتاده
خیلی وقت پیش ها،
می رقصد
روی تمام بی حوصلگی های من.
زیر ستاره هایی که یک شب نبودند
تا به تنهاییم فکر کنند.
موهایی
که لابد نبودند
و دست هایی،
که خدا را
جایی در تناسخ جا گذاشته اند.
نیمرخی آفتابی تمام شهر را می بلعید
و من
به بچه هایی می خندم
که اسم ندارند
و پارک را قدِّ قدمهای تو می فهمند.
مرداد 84 تهران
فروردین 85 بوشهر
(3)
این همه،
تمام پاییز است
و این یک برگی،
که برای تو چیده ام
آذر 84 اصفهان
فروردین 85 بوشهر
(4)
دندان کرم خورده ی ملوانی پیر باشم،
کافه های قرن 18 روسیه
که پیمانه بالا برده،
به افتخارِ تمام زن های فرانسوی
***
حالا تو رقاصه باشی یا نه،
فرقی نمی کند.
(5)
تازه فهمیده ام
برگ های چنار
برای کفش ها نمی افتند
و خیابان های هیچ جا
اندازه ی ما
چنار ندارد
نه چنار،
نه دست های تو
نه منِ بی خواب
نه خیابان هایِ قدم زنانِ در تو
با این همه ...
چند تا ببوسمت؟ می خوابی
مرداد 84 تهران
بهار 85 بوشهر
(6)
برای شعری از شمس لنگرودی
کشف تو،
کار سهمناکی است
با همه ی بوهایی
که می بری
به 9 صبحِ خیابان
کشف تو
کار تلخی نیست
که وقتی دست می زنم؛
از گندم زار برمی گردی.
مرداد 84 تهران
فروردین 85 بوشهر