بسّام حجّار به تو قول مي دهم كه به خواب روم
بسّام حجّار
شاعر معاصر لبناني
ترجمه: محمـد الأمين
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما هنگام كه مي خوابم
اين درختان ساكت واين سكوت را از دست مي دهم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
لاغر اندام واز هياهو بيزار
ساكت برصندلي مي نشست
ويا كه آرام در ايوان قدم مي زد
مرا دوست مي داشت
همانگونه كه پرسه زدن در ايوان را.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما
من محكوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طيف بودم
خنده وگريه ام را هيچگاه باور نكن
باور نكن نفس تنگيهايم را
نازكدلي ولباسهايم را
دلتنگي ام را نيز.
من خدمتگذار روح خويش بودم
روحي كه ميان خواب و بيداري تلف كردم
انچه كه خنده دار نيست مرا خنداند
وانچه كه گريه اور نيست مرا به گريه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اينكه همچون شن از ميان انگشتانم لغزيد
به ديگران عشق ورزيدم
وسايه ام را بر پياده روها وراهها.رها كردم
به يوسف عشق ورزيدم
هنگام كه مرا به فراق خويش مبتلا كرد
او نيز به من عشق ورزيد
هنگام كه تنهايش گذاشتم.
عشق ورزيدم
به دستهاي پرهنه اش
به گلهاي نبضش
به چشمهايش
به قامت لرزانش چون سروي در معرض باد
او حرفي با من نزد
اما پيراهنش را به من هديه داد!
دستهايم را در دست نگرفتا
اما ار من خواست تا اشكهايم را پاك كنم
ريرا به هنگام ديدن است كه نجات مي يابيم
ونجات
نجات ارزوي مردگان است
اما من نجات را نجات نيافتم
ويوسف گفت
باور نكن
زيرا كه اين طعم تلخ دهانم
رد باي نفسهاي خشكيده ام
رد پاي روياي ديشب من است
وگفت
باور نكن!
زيرا كه ما خدمتگذاران روح خويش بوديم
روحي كه از ما هيزم ساخت
هيزمي كه خاكستر دارد
اما بي گدازه است
خاك دارد
اما بي درخت.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من خسته ام
ورنج در قلب من است
نه در جاده ها
تاريكي در چشمهاي من است
در شنوايي ام
در اين سالهاي پياپي
ومن هنوز چيزي را نمي بينم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
كم سخن
خموش چون چاه
آرام ودرخشان بر صندلي مي نشست
خماري در چشمهايش پرسه مي زد
ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
انچه كه بخشودني است به او داد
ودر ميان اتاقها
عطرها
وهياهوها
پرسه مي زد.
مرد كهنسالي شد
كه ناله هاي شب را مي شمارد
واز خواب
بيزار.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
مرا از اين داستان سودي نيست
من فقط مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
اما او جان سپرد
هيچگاه با او صميمي نبودم
او دوست داشت روياهايش براي خويش بازگويد
بخندد
گريه كند
ويا مبهوت شود.
او مي گفت كه خستگي خستگي است
روز رنج است
وشب شب است
وهرشب شصت نخ سيگار دود مي كرد
بي انكه بتواند كلمه اي بنويسد
او به بالكن
پياده رو
وبه در اهني مدرسه عشق مي ورزيد
او زندگي كرد وسرانجام مرد
مرد
كه مرگ نيز حكايتي است
ويوسف نمي دانست
كه حكايت است كه مي ماند
ويا فراموش مي شود
وگاهي جون اسطوره اي كهنه باز گفته مي شود.
نمي دانست
كه سخن رنج است
مثل دراز كشيدن بر تخت
مثل چند لحظه دراز كشيدن برتخت
درمستي يي
سرازير شده
از نور
نوري شبيه خواب
خوابي بي رنگ
رنگي
جون درخششي كه ريسمانهاي غبار را روشن مي كند
در اتاقي خالي چون تونل
سرد مثل لباسهاي پرستاران
محبوس چون سرفه.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من اكنون محكوم به سفر هستم
نه براي انجام كاري
ويا ديداري
ويا چيزي از اين قبيل
بلكه به سبب خستگي
آري
من خسته ام
وبه اندازه كافي به روح خويش خدمت كرده ام.
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
انچنان كه ارزو داشتم
عاشقم بود
وانچنان كه ارزو داشت عاشقش بودم
او خاطراتم را نوشت
واكنون از من مي خواهد كه با او خدا حافظي كنم
تا به انتظارم بنشيند
پس اگر كسي سراغم را گرفت
بگو او انجاست
بر بالكن
بر درگاه خانه
ويا بگو كه من او را نمي شناسم مگر در داستان
داستان يوسفي كه ئوستش داشتم
همان يوسفي كه يوسف او را
آرام
آرام
ترك كرد
گويي كه جان سپرد