رضا سید حسینی
سيروس علی نژاد
از ویژگی های کار رضا سید حسینی در ترجمه یافتن لحن و سبک نویسنده است
رضا سید حسینی از نامدارترین مترجمان زبان فارسی است که چندی پیش اهل فرهنگ هشتاد سالگی اش را جشن گرفتند و جشن نامه اش در مجله بخارا انتشار یافت. با وجود این هنوز بر سر کار خود در موسسه انتشارات سروش حاضر می شود. تا چندی پیش سرپرستی ترجمه « فرهنگ آثار» را بر عهده داشت که آخرین جلد آن ( جلد ششم ) چند ماه پیش انتشار یافت و کار به پایان رسید.
اکنون در انتشارات سروش با احمد سمیعی گیلانی همکاری می کند که دست اندرکار تهیه یک مجموعه دو جلدی از آثار مؤلفان و نویسندگان ایرانی و اسلامی است و ادامه « فرهنگ آثار » به حساب می آید.
ترجمه های سید حسینی از سال 1326 تا کنون برای خوانندگان آشناست. در واقع سه نسل از فارسی زبانان در مدت شصت سالی که وی ترجمه می کند با آثار او آشنایی یافته اند.
علاوه بر آن « مکتب های ادبی » او که نخستین بار در سال 1334 چاپ شد - و بعدها همواره در تکمیل آن کوشید - کتاب درسی چندین نسل از دانشجویان ایرانی بوده است. از میان ترجمه های او ترجمه « ضد خاطرات » ( به اتفاق ابوالحسن نجفی ) و « امید » آندره مالرو بسیار مشهور است.
از ویژگی های کار او در ترجمه یافتن لحن و سبک نویسنده است. امری که اهل زبان می گویند در ضد خاطرات به کمال رسیده است.
سید حسینی از زبانها ترکی استانبولی، ترکی آذری و فرانسه ترجمه می کند ولی مشهورترین ترجمه های او از زبان فرانسه است. با او در دفتر کارش در انتشارات سروش به گفتگو نشستم.
سيروس علی نژاد: به سلامتی جشن تولد هشتاد سالگی تان هم که برگزار شد. قصد ندارید بازنشسته شوید؟
رضا سيد حسينی: نه، من اگر بازنشسته شوم بلافاصله می میرم. مطلقاً بیکار نمی توانم بمانم. یک لحظه که بیکار می شوم خودم را گم می کنم، گیج می شوم. گذشته از این حالا در این سن و سال به علت دیسک کمر، پادردهای شدید دارم، و اگر در خانه بمانم فلج می شوم.
امیدوارم همیشه تندرست باشید. جنابعالی در کجا متولد شده اید، کجا درس خوانده اید و زبان فرانسه را در کجا آموخته اید؟ آیا خانواده در زبان دانی شما نقشی داشته است؟
یک وقتی در برنامه « گفتگو با فرزانگان » این را از من پرسیدند گفتم نه متاسفانه خانواده تأثیری نداشت چون پدرم دهاتی و بی سواد بود و مادرم بچه اشراف بود ولی بی سواد.
خانوادۀ من تصوری از کتاب نداشت. اما پدرم به وعظ ملاها می رفت و چیزهایی یاد می گرفت و درباره مسائل مربوط به کربلا و قیام مختار محفوظاتی داشت. یک روز یک مختارنامه پیدا کرد و به خانه آورد. خودش که نمی توانست بخواند. من شروع کردم آن را برای جمع خواندن. همه زیر کرسی می نشستیم و من می خواندم. آی لذت می برد. کتابخوانی من با همین مختار نامه شروع شد.
چند سالتان بود؟
هنوز در سالهای ابتدایی بودم. من در اردبیل در سال 1305 متولد شدم. همانجا مدرسه رفتم. در کلاس پنجم ابتدایی بودم که مختارنامه را خواندم، بعد امیر ارسلان را پیدا کردم و خواندم. مادرم می گفت مواظب باش این کتاب را تا آخر نخوانی. می گفتم چرا؟ می گفت هر کس این کتاب را تا آخر بخواند سرگردان می شود. ما تا آخر هم نخواندیم و سرگردان شدیم.
تا پیش از رفتن به مدرسه، زبان فارسی بلد بودید؟
نه! ما ترکی صحبت می کردیم. ولی در سه چهار سال اول مدرسه آنقدر فارسی یاد گرفته بودم که می توانستم مختار نامه بخوانم.
سال پنجم ابتدایی که بودم دنبال کتاب می گشتم. حرص خواندن داشتم. در اردبیل یک کتابفروشی بود که کتاب کرایه می داد. روزی دهشاهی، یک قران. من شروع کردم به کرایه کردن کتاب. سه تفنگدار، کنت مونت کریستو، و مثل اینها. هر چه کتاب در این کتابفروشی بود خواندم.
اولین باری که یک رمان امروزی خواندم خیلی برای من جالب بود. رمانی بود مال « پیر بنوا ». رمان ساده عاشقانه ای بود ولی من ساختمان رمان را نمی شناختم. فکر می کردم پس چرا این سر و ته ندارد؟
تازه شروع کرده بودم به گهگاه شعر گفتن و چیز نوشتن که روسها آمدند. شهریور بیست بود. روسها که آمدند روزنامه های آذری هم با آنها آمد. روزنامه ای بود به اسم وطن یولوندا ( در راه وطن ) که در باکو چاپ می شد و برای ما می فرستادند. طبعا از همان موقع داشتند "وطن" را که آذربایجان باشد، می ساختند.
در این روزنامه یک قطعه ادبی بود که ترجمه کردم و بردم گذاشتم روی میز سردبیر روزنامۀ جودت که در اردبیل منتشر می شد. گذاشتم روی میزش و در رفتم. بعد دیدم که چاپ شده است.
یک رییس فرهنگی داشتیم که پسرش دوست من بود. او را دعوت کرده بودند به باکو. گفتم به بابات بگو از باکو چند تا کتاب داستان برای ما بیاورد. رفت و آورد اما به خط سیریلیک بود. نشستم خط سیریلیک یاد گرفتم و بعد داستان بلند « نغمه شاهین » اثر ماکسیم گورکی را ترجمه کردم. جرأتی می خواست ولی به هر حال ترجمه کردم و بردم به روزنامه جودت دادم.
بنابراین ترجمه را ابتدا از زبان ترکی شروع کردید؟
ترکی آذری البته. ترکی استانبولی نمی دانستم. بعدها که به تهران آمدم ترکی استانبولی یاد گرفتم. یک کتابفروشی کوچکی بود زیر کلوب حزب توده در خیابان فردوسی. مال پیرمردی بود که از ترکیه آمده بود. کتابهای ترکی می آورد، می داد ترجمه می کردند. مثل جینگوز رجایی. یک دو تا کتاب هم از او گرفتم خواندم و تا حدی یاد گرفتم. بعدها یکی دو تا از اینها را ترجمه و چاپ کردم. من خیلی راحت ترکی استانبولی یاد گرفتم. ترکی استانبولی هم خیلی با ترکی ما فرق دارد حتا فرق های خنده دار دارد.
نگفتید که کی به تهران آمدید؟
من از یک طرف کتاب خواندن دامنم را گرفته بود و از طرف دیگر آچار پیچ گوشتی. هر چه به دستم می رسید آن را باز می کردم ببینم درونش چه خبر است. گویا برای همین هم بود که فکر کردم بروم مدرسه پست و تلگراف. البته از مدرسه دارایی هم بدم نمی آمد. به خاطر این مدارس آمدم تهران. سال 1324 .
هنوز قضایای پیشه وری پیش نیامده بود؟
در تهران بودم که حادثه پیشه وری پیش آمد. خانواده ام در اردبیل مانده بود. وقتی قضایای پیشه وری پیش آمد آنها هم بلند شدند آمدند. خانه ای را که تنها شیشه هایش میلیونها ارزش داشت و هنوز هم میراث فرهنگی اجازه تخریبش را نمی دهد، به هفت هزار تومان فروختند و آمدند تهران.
پدر مادرم تاجر پولداری بود که در تهران زندگی می کرد و به مادرم گفته بود من خرج بچه تان را می دهم. من هم آمدم بودم تهران و با عبدالله توکل رفته بودم در مجله صبا چیزهایی می نوشتم. خانواده آمدند ریختند به سرم. پدر بزرگ هم صد و پانزده تومانی را که به من می داد قطع کرد.
با عبدالله توکل از کجا آشنا شدید؟
در اردبیل دوستی داشتم به نام سلیم طاهری که عضو وزارت دارایی بود. خوش ذوق بود. خوش صدا بود. شاعر بود. بازیگر بود. در تآتر مدرسه ما نقش شیخ صنعان را بازی می کرد. توکل دوست این سلیم طاهری بود و دانشجوی حقوق بود که بعد رها کرد و رفت دانشکده زبان. برای تعطیلات تابستانی آمده بود اردبیل که با او آشنا شدم. تابستان خوشی گذشت. وقتی تعطیلات تمام شد و او قصد بازگشت به تهران کرد، طاهری هم قصد کرد با او به تهران بیاید. گفتم من هم می آیم و آمدیم.
خیابان فروردین هنوز سنگ فرش بود. بالاتر از فروردین فقط ساختمان دانشگاه بود و دیگر همه جا بیابان. ماجرای پیشه وری داشت علم می شد. روزنامه ها را می گرفتیم می خواندیم. توکل یاد گرفته بود قرمه سبزی درست کند. گاهی قرمه سبزی و گاهی آبگوشت می خوردیم و بعد از ظهرها برای گردش به خیابان نادری می رفتیم.
من به مدرسه پست و تلگراف رفته بودم که در سه راه امین حضور واقع بود. برای همین رفتیم در محله عربها در یکی از همین خانه های شبیه به خانه قمر خانم یک اتاق گرفتیم. روزهای خوشی بود. دنیایی داشتیم.
توکل می رفت از کهنه فروش ها کتابهای پنجزاری و یک تومانی فرانسه را می خرید، می خواند و برای ما تعریف می کرد. او فرانسه می دانست. در مجله صبا هم از فرانسه ترجمه می کرد. مرا هم برده بود که از ترکی ترجمه کنم. وارد ادبیات شده بودیم.
رفتم پیش شبستری [ همان پیر مردی که از ترکیه کتاب می آورد ] گفتم کتابهای ترکی برای من بیاورد. می نشستیم متن فرانسه را با متن ترکی مقایسه می کردیم. این کار سبب می شد که هم فرانسه من خوب شود، هم ترکی استانبولی من.
تفاوت های ترکی آذری و استانبولی واقعا خنده دار است. مطلبی از ترکی ترجمه کرده بودم برده بودم مجله صبا که ابوالقاسم پاینده سردبیرش بود. در واقع اولین معلم فارسی ما همین آقای پاینده بود. مرد جالب و برجسته ای بود. مطلبی که ترجمه کرده بودم به خیال خودم درباره درد کمر بود.
وقتی به صبا مقاله می دادیم، سر ماه پاکتی برای ما می آمد. اگر پاکت نازک بود معلوم می شد پول برای ما فرستاده، اگر کلفت بود مقاله برگشته بود. عجیب اینکه برای من نه پول آمد، نه مقاله.
یک روز که رفته بودم آنجا به اتاق پاینده سر زدم و سلام کردم. گفت سلام سید خدا، بنشین با تو کار دارم. مقاله را داد دستم گفت بخوان ببین چه مزخرفی نوشتی! درد کمر چه ربطی به مسائل جنسی دارد؟ دیدم راست می گوید. گفتم حق دارید. مثل اینکه ... گفت برو هر وقت که فهمیدی مقاله چه می گوید ترجمه کن و بیار. مشکل این بود که ترکها به سوزاک می گویند سردی کمر. نگو مقاله درباره بیماری سوزاک بوده است و من به درد کمر تعبیر کرده بودم.
فرانسه خواندن را از کجا شروع کرده بودید؟
از همان دوره دبیرستان در اردبیل. منتها من شاگرد زرنگی نبودم اما کتاب خوان بودم. استعداد زبان هم داشتم. چنانکه ترکی استانبولی را پیش خودم یاد گرفتم. با توکل هم که کار کردیم خیلی به فرانسه من کمک کرد. بعد هم رفتم انجمن ایران و فرانسه. تازه در مدرسه پست و تلگراف می دانی معلم ما کی بود؟ پژمان بختیاری معلم فرانسه ما بود. او تنها شاعر نبود، فرانسه دان درجه یکی بود.
همکلاس هایی داشتم که معرکه بودند. عباس چمران برادر نابغه چمران ها، دکتر جلال الدین مجتبوی - که بعدها رییس دانشکده ادبیات شد - فریدون مشیری. مدرسه درجه یکی بود. دکتر مهران که برادرش وزیر فرهنگ شد استاد ریاضی ما بود. دکتر محمد حسین علی آبادی به ما درس حقوق می داد.
گفتید که با عبدالله توکل ترجمه مشترک می کردید؟
شش کتاب اول را با توکل ترجمه کردم. بعد دیگر توکل رفت نظام وظیفه به کرمانشاه. من هم از طرف اداره رفتم آنجا. پس از مدتی چنان به کرمانشاه عادت کرده بودم که وقتی افسر وظیفه شدم گفتم مرا به آنجا بفرستند. مدتی آنجا بودم یرقان گرفتم.
آنطور که من از توضیحات شما می فهمم بیشتر علائق ادبی سبب روی آوردن شما به ترجمه شد. درست می گویم؟
بله دیگر. بی تردید هیچ چیز دیگر نبود. در کرمانشاه منزل سرکار استواری زندگی می کردیم که آدم جالبی بود و قوم و خویش هایی داشت که عیال من هم از همانهاست. هم او سبب آشنایی و ازدواج ما شد.
یعنی در کرمانشاه ازدواج کردید و برگشتید تهران؟
آره. ولی وقتی برگشتم تهران عملا همه کارها از دستم رفته بود. هم زن گرفته بودم خرجم زیاد شده بود هم کارهایم را از دست داده بودم.
مگر کارمند مخابرات نبودید؟
چرا ولی 170 تومان حقوق می گرفتم و این در مقابل هزینه ها چیزی نبود. پدرم خانواده را رها کرده بود و رفته بود. عملا همه افراد خانواده از مادر و برادران و خواهران را باید اداره می کردم. ماجرا داشتیم.
دیدم با این ترتیب نمی توان زندگی کرد. فکر کردم چه بکنم؟ این بار به آچار روی آوردم. یک کلیمی به اسم مرادف در خیابان نادری رادیوسازی داشت. این همان کسی است که صفحات شهرزاد را چاپ می کرد. کسی مرا به او معرفی کرد. رفتم و گفتم من می توانم رادیو تعمیر بکنم و در آنجا شروع به کار کردم. او بیشتر از مخابرات به من حقوق می داد. دویست تومان. وقتی صداش می کردند برود اداره مالیات، یک شلوار پاره ای می پوشید و عصای شکسته ای را که با نخ بسته بود به دست می گرفت و راهی اداره دارایی می شد. در حالی که آدم بسیار شیکی بود. ضمنا آدم فهمیده ای هم بود.
همه ما آن وقت ها یا توده ای بودیم یا انقلابی. اگر هم توده ای نبودیم که من هیچ وقت نبودم، انقلابی بودیم و دار دار می کردیم. من پیش مرادف هم دار دار می کردم. می گفت آقا سید، به من می گفت آقا سید، از این حرف ها نزن. بزرگان ما گفته اند همیشه باید تابع حکومت مسلط بود. اگر سرکشی بکنید این وضع نمی ماند ها! بعد از 28 مرداد به من می گفت آقا سید نگفتم!
ما در آن زمان آهسته آهسته شروع کرده بودیم حرف های گنده گنده زدن و مقالاتی در زمینه مکتب های ادبی نوشتن. جامعه لیسانسیه های دانشسرای عالی یک جناج راست و یک جناح چپ داشت. جناح راست مال درخشش بود و جناح چپ مال کاوه دهگان و آل رسول و دیگران.
جناح چپی ها مجله ای منتشر می کردند به اسم فرهنگ نو. من هم آخرین مقاله ام را که درباره رئالیسم سوسیالیستی بود فرستاده بودم برای این مجله. ولی ناگهان ریختند مجله را غارت کردند. من از ترس اینکه مقاله ام به دست آنها بیفتد و سر وقت خودم بیایند، هر چه پیام نو و مردم داشتم آتش زدم. آن مقاله به دست آنها نیفتاد و من بیچاره تمام مجلاتم را از دست دادم.
ولی شما بسیاری از کتابهایتان را قبل از 28 مرداد ترجمه کرده بودید؟
آره آنها کارهای دوره دانشجویی بود که با عبدالله توکل می کردم.
ظاهرا آن وقت ها بیشتر مترجمان و نویسندگان جذب انتشارات معرفت می شدند. شما هم به اتفاق عبدالله توکل مدتی با آنها کار کردید و مهمتر آنکه « پیشنهاد صد کتاب، از نویسنده بزرگ » را دادید. عنوان صد کتاب از صد نویسنده بزرگ را کی داد شما یا توکل؟
یادم نیست اما گویا این فکر توکل بود. وقتی ما این پیشنهاد را دادیم مدیر کانون معرفت گفت فرهاد مشایخی « تصویر دوریان گری » را ترجمه کرده است، از آن شروع بکنم؟ گفتیم شروع بکنید تا ما ادامه بدهیم. بگذار یک چیزی درباره این صد کتاب بگویم که مهم است. حزب توده به غیر از نویسندگان خودش به کس دیگری اجازه ورود به جرگه نویسندگی نمی داد و در جاهای مختلف شهر هم دکه مطبوعاتی داشت.
یک روز در خیابان شاه آباد کنار یک دکه ایستاده بودیم که یکی از مدیران حزب توده آمد گفت: آقای توکل این کار را شما دست معرفت داده اید؟ گفت چطور مگر؟ گفت مگر در دنیا صد نویسنده بزرگ پیدا می شود؟ گفت صد که سهل است هزار نویسنده بزرگ هم بیشتر پیدا می شود. گفت آنها که نویسنده نیستند. این آثار مخرب را چرا در رده آثار بزرگ می گذارید؟ گفت پس نویسندگان بزرگ کی ها هستند؟ گفت ما معرفی کرده ایم. نویسندگانی که از آنها ترجمه کرده ایم ببینید. ما دیدیم به این چه بگوییم. برای آنها نویسندگان بزرگ عبارت بودند از امثال ژان لافیت و حد اکثر ماکسیم گورکی.
شما از نادر مترجمانی هستید که تجربۀ ترجمۀ مشترک دارید. ابتدا با عبدالله توکل، بعد با ابوالحسن نجفی و سرانجام با جلال خسروشاهی. می خواهم ببینم ترجمه مشترک چه جور ترجمه ای است؟
من با سه نفری که کار کردم سه حالت مختلف داشت. در ترجمه با توکل عملا من از فرانسه دانی توکل استفاده می کردم. توکل هم – چون من از ترکی استانبولی ترجمه می کردم - از تطبیق دو متن و دقت بیشتر در ترجمه بهره می برد. کاری که با توکل می کردیم یک ترجمه مشترک بود. با هم کار می کردیم و متن را جمله به جمله پیش می بردیم. تمام شش کتابی که ترجمه کردیم جمله به جمله ترجمه شد.
تجربۀ من با نجفی متفاوت بود. من ضد خاطرات را ناخواسته ترجمه و در تماشا پاورقی کرده بودم. داستانش خیلی خنده دار است. همیشه گفته ام این ضد خاطراتی که شما می بینید به نام من و نجفی، حاصل شور و شوق دو آدم بلند پرواز است. نه من و نه نجفی.
پس کی؟
خسرو سمیعی، باجناق ایرج گرگین، که آدم انتلکتوئل فرانسه دانی بود، یک روز ناهار ما را مهمان کرده بود. گرگین هم بود. در قفسه کتابهای سمیعی، یک دفعه چشمم به ضد خاطرات آندره مالرو افتاد. گفتم بارک الله! می شود این را به من امانت بدهید بخوانم. خیلی کتاب مهمی است.
گرگین گفت نه تنها این را امانت بگیر بلکه ترجمه کن که در تماشا پاورقی کنیم. گفتم این کتاب سنگینی است. نمی توان پاورقی اش کرد. غیر ممکن است. من چنین کاری نمی کنم. گرگین مدیر تماشا بود. گفت هر قدر سنگین باشد من چاپ می کنم. گفتم ولی من ترجمه نمی کنم. گفت شما نکنید می دهم کس دیگر ترجمه کند. گفتم بفرمایید. من چنین ریسکی نمی کنم.
بعد دیدم ناگهان ترجمه اش در تماشا شروع شد. یک جوانی بود به اسم دکتر واهب زاده که از همکلاسی های من در اردبیل بود. او جوانی بسیار زیبا، محجوب و توده ای بود. ترجمه کتاب را شروع کرد و به آنجا رسید که در مجلس فرانسه کمونیست ها زیر زیرکی تبلیغات کمونیستی می کردند. دیگر نکشید. رها کرد. گفت من ادامه نمی دهم.
به خاطر گرایش های توده ای؟
احتمالا به خاطر گرایش های توده ای. اما خود کار خیلی سنگین بود و نمی کشید. گرگین تلفن کرد که واهب زاده این ترجمه را رها کرده و کتاب روی دست من مانده است، بیا این کار را ادامه بده. گفتم من که قبلا به شما گفته بودم که نمی کنم. گفت کس دیگری نیست، بیا دنبال کار را بگیر. گفتم نمی کنم.
من در تلویزیون کار می کردم و جواب منفی دادن راحت نبود. هنوز ساعتی از مکالمه من و گرگین نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، گفت: سید سلام! قطبی بود. گفتم سلام. بفرمایید. گفت این ضد خاطرات در تماشا ناقص مانده برو ادامه بده. گفتم آقای قطبی من به آقای گرگین گفته ام که من این کار را نمی کنم. گفت حالا من می گویم بکن! دیگر نمی شد مقاومت کرد.
در واقع من اصلا جرأت ترجمۀ ضد خاطرات را نداشتم و مجبور به این کار شدم. یک هفته جان می کندم و تازه روز سه شنبه هم می رفتم چاپخان افست می نشستم تا کار را برسانم. یک کار با عجله، و غلط غلوط. فقط یک کار کرده بودم و آن هم پیدا کردن سبک آندره مالرو بود.
وقتی شروع به ترجمۀ کتاب کردم دیدم مالرو خیلی جاها فعل نگذاشته است. فعل ها را به ناچار اضافه کردم اما وقتی اضافه کردم دیدم متن کتاب به متن معمولی روزنامه بدل می شود. هرچه بود، متن مالرو نبود. همین اواخر در سخنرانی برای فرانسوی هایی که به تهران آمده بودند هم گفته ام که در درجه اول مترجم، مقلدِ نویسنده است. تصمیم گرفتم تقلید صد در صد از نثر مالرو بکنم و این تقلید شد همان زبانی که در ضد خاطرات می بینید.
ولی این زمانی بود که هنوز ضد خاطرات در تماشا چاپ می شد. به صورت کتاب درنیامده بود. متن کتاب متفاوت است.
ترجمه کرده بودم اما جرأت نداشتم که کتابش بکنم. این بار نوبت بلند پرواز دوم رسید. یک روز علیرضا حیدری، انتشارات خوارزمی، که فکرهای درخشان داشت، مرا صدا کرد گفت من یک فکری کرده ام. اگر من نجفی را قانع کنم که با تو همکاری کند می آیی کتابش کنی؟ گفتم از خدا می خواهم.
او رفت نجفی را پخت و هر دوی ما را بر سر طاس نشاند. در بحث های اولیه به این نتیجه رسیدیم که اول صد صفحه ای را که واهب زاده ترجمه کرده بود، دوباره ترجمه کنیم. نشستیم آن صد صفحه را طبق روشی که با عبدالله توکل داشتم، جمله به جمله ترجمه کردیم. در نتیجه ما روش یکدیگر را شناختیم.
وقتی این صد صفحه تمام شد، نجفی گفت تا اینجا را با هم ترجمه کردیم ولی از اینجا به بعد شما کارتان را کرده اید، ضرورتی ندارد با هم بنشینیم و دوباره ترجمه کنیم. از جایی که شما ترجمه کرده اید من شروع می کنم به ترجمه کردن و تطبیق دادن و سرانجام متن را به دست شما می سپارم.
نجفی در این کار شرافتی به خرج داد که نظیر ندارد. ترجمه مرا کنار می گذاشت. خودش از نو ترجمه می کرد. بعد ترجمه مرا با ترجمه خودش تطبیق می کرد. سبک کار را خودش می گفت که مال سید حسینی است. به این ترتیب بود که کتاب آن چیزی در آمد که بعدها همه تان دیده اید.
نجفی یک کار دیگر هم کرد. روزهای شنبه جلسه ای در خانه اش می گذاشت و برخی از دوستان مانند ضیا موحد و ارباب شیرانی و آل رسول را دعوت می کرد و ما می نشستیم ماحصل کار را برای آنها می خواندیم. طبعا گهگاه آنها هم چیزهایی به نظرشان می رسید.
درباره ترجمه مشترک با خسروشاهی باید بگویم بدم نمی آمد یکی دو تا از شاهکارهای ترکی را ترجمه کنم اما حوصله نداشتم سراغ شان بروم.
دوست من جلال خسروشاهی که در کشتیرانی سمتی داشت، ناگهان به این نتیجه رسیده بود که نمی تواند به کار خودش ادامه بدهد. دکترای حقوق از ترکیه داشت و فکر می کرد می تواند وکیل دادگستری شود. یک جایی پیدا کرد و کارش را شروع کرد اما کارش پیش نرفت. او به ادبیات هم علاقه مند بود.
یک روز به من گفت اگر کمک بکنی می خواهم ترجمه کنم. گفتم باشد. یک مقدار شعر و چیزهای دیگر که ترجمه کرده بود آورد پیش من. به او گفتم بیا نمونه داستانهای کوتاه ترک را ترجمه کنیم. قبول کرد اما اوایل واقعا نمی توانست فارسی بنویسد. متن ترکی را می خواند، من بلند بلند فارسی اش را می گفتم و او می نوشت.
این کار بقدری در خسروشاهی موثر افتاد که اواخر دیگر من کاری نداشتم. او خودش به ترکی و فارسی می گفت و من مس نوشتم. عملاً دیگر کاری نداشتم و حسابی تنبل شده بودم. البته بعدها همیشه بسیار قدردان بود. پشتکار غریبی هم داشت و امتیاز کار کردن با او این بود که مرا به کار وادار می کرد.
صبح ها می آمد اداره من و بعد از ظهرها می رفتیم خانۀ او. می آمد می گفت بنشین کار کنیم. می گفتم من وقت ندارم. می گفت نمی شود امروز حتماً باید یک ساعت کار کنیم. می گفتم جلسه دارم، می گفت من منتظر می نشینم. اگر سه چهار کتاب با او ترجمه شد برای این بود که خسروشاهی پافشاری می کرد که مثلاً امروز باید یک ساعت کار کنیم وگرنه پیش نمی رود.
امروز وقتی به گذشته نگاه می کنید کدامیک از این سه تجربه را سازنده تر می بینید؟
همان ترجمه با توکل را. با وجود این، نجفی آدم حیرت آوری است. ترجمۀ ضدخاطرات من، در اواخر کار خیلی آشفته بود. او هم هر قدر جدیت می کرد، باز ترجمه کند پیش می رفت.
در واقع من اصلا جرأت ترجمۀ ضد خاطرات را نداشتم و مجبور به این کار شدم. یک هفته جان می کندم و تازه روز سه شنبه هم می رفتم چاپخانه افست می نشستم تا کار را برسانم. یک کار با عجله، و غلط غلوط. فقط یک کار کرده بودم و آن هم پیدا کردن سبک آندره مالرو بود.
رضا سيد حسينی
یک روز آمد گفت آقاجان من استعفا می دهم! گفتم از چی؟ فقط صد صفحه مانده است. گفت من اصلا راضی نیستم، همه را ببر به اسم خودت چاپ کن! گفتم خیال کردی. حیدری به من وعده داده که شما همکاری می کنید وگرنه من که کار خودم را کرده بودم. گفت بابا این نمی شود، در نمی آید. گفتم پس من دوباره آن را ترجمه می کنم به شما نشان می دهم اگر درآمد و پسندیدی که بهتر، اگرنه هیچ. گفت باشد. رفتم نشستم و دوباره ترجمه کردم و به او دادم گفتم ببین چه شده است. راضی شد ادامه بدهد.
نجفی آدم دقیق و حساسی است. به هر حال در مورد نجفی با هم همکاری می کردیم. در مورد خسروشاهی او بیشتر تجربه می گرفت اما در مورد توکل این من بودم که استفاده می کردم.
ضد خاطرات سرشار از جملات درخشان است. برای من همواره هنگام خواندن ضد خاطرات این سوال پیش آمده است که این جمله ای که دارم می خوانم مال سید حسینی است یا مال نجفی؟
مال هر دو است. چون همه جا بشدت کار شده است. منتها از نظر سبک مالرو بدم نمی آید که شما امید را هم بخوانید.
چرا آن را خوانده ام و به نظر من یکی از درخشان ترین ترجمه های مستقل شما ست اما زبان ضد خاطرات چیز دیگری است. راستی ترجمه امید چه مدت طول کشید؟
سه سال. چون دیگر به جان آندره مالرو افتاده بودم. می رفتم در خوارزمی روزی یکی دو ساعت می نشستم و آن را ترجمه می کردم.
از بین مترجمان دیگری که ترجمه مشترک کرده اند کار چه کسی به نظر شما موفق بوده است؟
حافظه من خیلی قوی نیست اما ترجمه های صفدر تقی زاده با محمد علی صفریان موفق بود. هر چند بعدها متوجه شدم که دست برنده دست تقی زاده بود. چون او حالا یکی از بهترین مترجمان ماست. زبان درخشانی دارد. با اینکه درگیر آثار بزرگ نمی شود ولی داستانهایی که ترجمه می کند به نظرم بهترین است.
شما دو تجربه دیگر دارید. یکی در مجله تماشا و دیگری در انتشارات نیل. می خواهم بدانم که در زمان کار در این موسسات هم چیزی ترجمه کرده اید که بتوان آن را به حساب حاصل همکاری با آن دو موسسه گذاشت؟
نه. اگرچه حضور من در تماشا سه سال طول کشید ( 1353 تا 1355 ) اما حقیقت مسأله این است که مدیریت واقعی من در تماشا بیشتر از سه چهار ماه طول نکشید.
چرا؟
برای اینکه وقتی به سرپرستی تماشا پرداختم دو سه ماه بیشتر طول نکشید که ساواک مرا دستگیر کرد. علت آن هم داستانی بود که چاپ کرده بودم. دخترکی بود که خاطراتش را این روزها در کتابی نوشته است. این کتاب مال کیست که خاطرات چند دختر زندانی را چاپ کرده است؟
ویدا حاجبی تبریزی؟
بله، در همان کتاب خاطراتش را چاپ کرده است.
فهیمه فرسایی را می گویید؟
بله، اما درست ننوشته، حقیقت را ننوشته، حقیقت این نیست. حقیقت چیز دیگری است که وقتی مرا به ساواک بردند فهمیدم. قطبی در ژاپن بود. اگر در تهران می بود نمی توانستند مرا بگیرند. اما جعفریان بالاخره میانه اش با ساواک بد نبود.
این خانم فرسایی داستانی برای من آورده بود که داستان بدی هم نبود. چاپ کردیم. نگو قبل از اینکه داستان چاپ شود ماجرا شروع شده بود. موضوع از این قرار بود که شکوه فرهنگ را آزاد کرده بودند و فهیمه فرسایی در داستانی که به من داده بود آدرس واقعی خانه او را داده بود.
آدرس واقعی یک آدم سیاسی در داستان؟
آره، من بی اطلاع بودم و آن را به حساب روایت داستانی گذاشته بودم. آنها گویا قبلا با هم همکاری هایی داشتند، ولی بعد بین شان اختلاف افتاده بود.
گذشته از انتشارات نیل و مجله تماشا، شما یک یا چند دوره هم سردبیر سخن بودید. آیا تجربه با دکتر خانلری بر کار ترجمه شما تأثیر گذاشت؟ اصلا چه شد که سردبیر سخن شدید؟
سال 1335 یا 36 بود. ابوالحسن نجفی سردبیر سخن بود و می خواست برای تحصیل به فرانسه برود. در یکی از جلسات انجمن دوستداران سخن، دست مرا گرفت و پیش دکتر خانلری برد و گفت این آقای سید حسینی همان کسی است که اخیراً داستانی از پیراندللو برایمان ترجمه کرده و شما خیلی خوشتان آمده است. حالا که من دارم می روم سید حسینی که سابقه سردبیری هم دارد می تواند به جای من کار کند. خانلری پذیرفت.
بعد از آن سالها من سردبیر یدکی سخن بودم. یعنی هر وقت من به سفر یا مآموریتی می رفتم کس دیگری سردبیر می شد و هنگامی که بر می گشتم دوباره سردبیر بودم. البته سخن عملاً سردبیر نداشت. سردبیرش دستیار دکتر خانلری بود.
خانلری خودش صاحب امتیاز و مدیر و سردبیر بود ولی عملا کار را سردبیران انجام می دادند. تمام مقاله ها را باید می بردیم و به او نشان می دادیم که تصویب کند. تأثیر خانلری بر فارسی نویسی ما بود.
او آدمی بود اهل طنز. وقتی ما یکی از آن کلماتی را که نجفی اسمش را گرته برداری گذاشته به کار می بردیم، مسخره می کرد. مثلا یک بار گفتم فلانی رکورد چیزی را شکسته است. گفت شکست؟ درباره اصطلاح « روی کسی حساب کردن » داده بود کاریکاتوری کشیده بودند که در آن آدمی چهار دست و پا روی زمین افتاده بود، کسی پشتش نشسته بود و چرتکه می انداخت. در واقع او ما را وادار می کرد که فارسی پاکیزه بنویسیم. خودش هم از فرانسه ترجمه می کرد.
مقاله ای را با عنوان « کامو و فلسفه خوشبختی » شروع کرده بود که قرار بود در سه قسمت چاپ شود. دو قسمت را داده بود و قسمت سوم مانده بود. وقتی قسمت سوم را از او خواستم، گفت دیگر حوصله اش را ندارم، خودت ترجمه کن. گفتم دکتر من جرأت ندارم کاری را که شما شروع کرده اید تمام کنم. گفت داری و می توانی. با ترس و لرز قسمت سوم را ترجمه کردم و چاپ شد. در جلسه سخن دوستمان آقای کیکاووس جهانداری گفت آقای دکتر قسمت سوم مقاله شما چقدر عالی ترجمه شده بود. دکتر خندید و گفت من ترجمه نکرده ام، سید ترجمه کرده است. آن روز مثل این بود که من دیپلم ترجمه ام را از دست خانلری گرفته باشم.
جنابعالی به غیر از ترجمه، یک تجربه نویسندگی هم دارید که مکتب های ادبی نام دارد و اکنون بیش از پنجاه سال از تحریر اولیه آن می گذرد. می خواهم بدانم چرا کار نویسندگی را دنبال نکردید و کار ترجمه را دنبال کردید؟
من حالا هم اگر نوشته هایم را جمع کنم یک کتابی می شود. یک چیزهایی هم نوشته ام که بعضی ها را چاپ کرده ام. آنها هیچ. جلد اول فلسفه هنر و ادبیات حاضر است. درباره هگل و کانت هم نوشته ام که گمان نمی کنم دیگر به کتاب کردن آنها برسم. سخنرانی هایم را هم قصد دارم جمع بکنم.
کتاب ژید که ترجمه کرده بودم به نام بهانه ها و بهانه های تازه، شامل مقدمه ها و سخنرانی های اوست. اخیراً هوس کرده بودم مال خودم را جمع کنم و اسمش را بگذارم و بهانه های من.
گذشته از این نوشتن اصلی من بعدها صرف مکتب های ادبی شد. چاپ آخر مکتب های ادبی را که ببینید عملا من یک کتاب 180 صفحه ای درباره سوررئالیسم نوشته ام که داخل آن است و همینطور یک کتاب صد صفحه ای درباره دگردیسی رمان. اینها هر کدام می توانست به تعبیر من یک کتاب باشد.
چرا در ده پانزده سال اخیر ترجمه ای از شما چاپ نشده است؟
در این مدت وقت من صرف سرپرستی فرهنگ آثار شده است که جلد آخر آن ( جلد ششم ) سال پیش منتشر شد. کار فرهنگ آثار تمام شده و حالا علت ماندن من در اینجا همکاری با آقای احمد سمیعی است. فرهنگ آثار بین بیست هزار اثر، فقط صد تا دویست کتاب ایرانی و اسلامی را معرفی کرده است. ما دیدیم که این مقداری توهین آمیز است. بنابراین فکر کردیم خودمان بنویسیم.
خلاصه این کار را آقای سمیعی به عهده گرفت و آقای آل داوود هم به ایشان کمک کرد. عینا طبق همان روال فرهنگ آثار فرنگی مشغول نوشتن فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی هستند. جلد اول این اثر تقریبا حاضر است. من روی تجربه ای که داشتم باید کمکشان می کردم که این کار تمیز در بیاید. گمان می کنم بین دایرة المعارف های کتاب که تا کنون در عالم اسلام در آمده این یک چیز استثنایی باشد.منبع: بی بی سی