عبدالرحیم سعیدی راد
چند غزل از عبدالرحیم سعیدی راد
چهره ی ماه
زین راه اگر شب گذری داشته باشد
امید ندارم سحری داشته باشد!
بازیچه تقدیر نخواهم شد از این پس
شاید که به دستش تبری داشته باشد
خوش می گذرد باد از این دشت کویری
خوش باد که از تو خبری داشته باشد
خورشید - ولی- آمده تا یک نفس از دور
بر چهره ماهت نظری داشته باشد
گفتند که عاشق مشو! اما شدم اکنون
هر چند برایم خطری داشته باشد
آنقدر که من متنظرم هیچ کسی نیست
چشمان به در منتظری داشته باشد
هرگز مطلب آخر این قصه جانسوز
پایان غم انگیزتری داشته باشد
سرشار از انتظار...
من همچنان به ياد تو هستم، غريب وار...
ای ابر نيمه سوخته! برقی بزن ببار!...
برقی بزن! بچرخ و سماعی دوباره کن!
اما ببار تيغ به چشمان روزگـــــــــار....
من همچنان که تو هستی هنوز هم
سيراب از غرورم و سرشار از انتظار
ای باغبان عشق! بيا مثل قبل از اين
در زخم های سينه من خنده ای بکار!
تا بنگريم خلوت صبحی دوباره را
دستی بيار و پرده شب را بزن کنار!
تفسير مهربانی
آفتاب نگاه تو زيباست
با صفا دلفريب و روح افزاست
گفته ام بارها به چشمانت :
مثل گل خنده ها ي تو زيباست!
دلت از جنس آب و آيينه ست
يعني از دوستان خوب خداست
نام نوراني تو چون خورشيد
بي شك از پشت ابرها پيداست
چشمه تفسير مهرباني توست
ابتداي تو آخر غمهاست
گرمي واژه ها ي تو خوب است
از شكوه تو اين زبان گوياست
ما پر از سيب سرخ احساسيم
شرمي از عشق همچنان با ماست
شعر و يك جرعه عشق و فقر و غرور
هر چه داريم از همين اينهاست
كاش مي ديدي از خداي بزرگ
دلم امشب فقط تو را مي خواست!
در اوج شکيبايی
هر چند چنين شادم، هرچند كه خوشحالم
آرام و غريبانه، ميگريم و مينالم
اي موج كه افتادي آرام به فنجانم
اي نيمة پنهانم! آشفته مكن فالم
«من رفتم و ... بايد رفت»، اما چه كنم اي دل
ميآيد و ميآيد، تقدير به دنبالم
همبغض من و شعرم! اي چهرة رؤيايي
يك روز نميپرسي، از آينه احوالم؟
در اوج شكيبايي اين حال من است امروز:
دلگيرم و دلشادم، غم دارم و خوشحالم
من راضيم به اين همه دوری!
امشب كه شعله ميزندم ماجراي تو
بر اين سرم كه سر بگذارم به پاي تو
بيتاب و بيقرارم و بيواهمه ولي؛
جز حرف عاشقانه ندارم براي تو
امشب هزار مرتبه بي تو دلم شكست
يعني هزار مرتبه مردم براي تو
من راضيام به اين همه دوري ، ولي عزيز!
راضيترم به اينكه ببينم رضاي تو
حالا درخت و جاده به راهت نشستهاند
حالا سكوت و سايه پر است از صداي تو
آسماني
شور عشقي در جبين، گم كردهام
آتشي در آستين، گم كردهام
در ميان چشمهاي سنگيام
اشكهايي آتشين، گم كردهام
آن طرفتر، زير يك دار بلوط
چشمهايي نكتهبين، گم كردهام
بين اين مردم، همين اهل جنوب
ايل خود را پيش از اين، گم كردهام
پيش از اين هم، گفته بودم بارها
خنجري بر روي زين گم كردهام
آسماني بودهام، يك شب، ولي
نام خود را در زمين گم كردهام