شعر معاصر لهستان ضیاءالدین ترابی
اشاره:
لهستان كشوري است نسبتاً پهناور با سابقه تاريخي كهن كه قرنها مركز فعاليتهاي سياسي و اجتماعي و يكي از قدرتهاي سياسي بزرگ اروپا به شمار ميرفته است. به خاطر همين قدمت تاريخي و فعاليت اجتماعي و غناي فرهنگي است كه توانسته شاعران بزرگي چون چسلاو ميلوش و ويسلاوا شيمبورسكا به جامعه ادبي جهان عرضه دارد كه اولي در سال 1980 ميلادي و دومي در سال 1996 ميلادي موفق به دريافت جايزه ادبي نوبل شدند.
از سوي ديگر شايد به خاطر گستردگي سرزمين لهستان است كه در اين كشور فعاليتهاي ادبي در يك شهر متمركز نيست و در كنار شهر ورشو، به عنوان پايتخت كشور، شهرهايي چون لودز، كراكوف، ورتسلاف و پزنان از مراكز عمده ادبي اين كشور به شمار ميروند كه در سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم شاهد رشد و پرورش شاعران خلاقي بودهاند.
از اين ميان ميتوان از تادئوش روژويچ نام برد كه شاعري است اخلاقگرا و با اعتقاد به زبان شاعرانه و موسيقي شعر كه نماد و استعاره در شعرهايش نقش عمدهاي بر عهده دارند. افزون بر او از ديگر شاعران مطرح لهستان ميتوان از چسلاو ميلوش و زبيگنيف خربرت نام برد كه به خاطر ديد كلاسيكي كه دارند جزء شاعران اخلاقگرا به شمار ميآيند.
در مقابل، گروه شاعران تجربهگرا قرار دارند كه بيشتر به شعر ناب ميانديشند و دنبال صداهاي عريان و ناب در شعرند كه از اين ميان ميتوان از ميرون بيالوشفسكي و تيموتئوش كاربويچ نام برد كه بهترين نمونه شعر اين گروه شعر «چتر»هاي يژيخاراسيمويچ است. در كنار اين گروهها، حلقه شاعران واسكوپاپو قرار دارند كه به نوعي جزء شاعران زبان به شمار ميروند و بيشترين توجهشان به خود زبان و بازيهاي زباني است.
در چنين فضاي گسترده و متفاوتي است كه گروه ديگري از شاعران، مثل يان بولساف اوزوگ و تادئوش نواك، به دنبال زيباييهاي نهفته در طبيعتاند و در شعرهايشان به ارائه تصويرهاي زيبايي از طبيعت و زندگي روستايي ميپردازند كه به گونهاي بازگشتي است به دورة شعر غنايي.
به همين دليل فضاي شعر معاصر لهستان، فضايي است غني و رنگارنگ كه ميتواند توجه دوستداران شعر را با سليقههاي متفاوت به خود جلب كند. براي آشنايي با شعر اين سرزمين نمونههايي از شعر چند نفر از شاعران معاصر لهستان را برگزيدهام كه ترجمهاش را با هم ميخوانيم.
چسلاو ميلوش
(Czeslaw Milosz)
در سال 1911 در ليتونيا به دنيا آمد و تحصيلاتش را در رشته حقوق در دانشگاه ويلينوس به پايان برد و در سال 1951 به غرب مهاجرت كرد و از سال 1961 به عنوان استاد زبانهاي اسلاو در دانشگاه بركلي به تدريس پرداخت. در سال 1978 برنده جايزه بينالمللي نوتسات شد و در سال 1980 آكادمي سوئد جايزه ادبي نوبل در زمينه شعر را به وي اعطا كرد. از ميلوش مجموعه شعرهاي متعددي چاپ و منتشر شده است و شعرهايش در سطح وسيعي به زبان مختلف جهان ترجمه شده است:
در كتاب
در زمانهاي شگفت، بيگانه و دشمنخو زندگي كرديم
گلولهها بالاي سرمان آواز ميخواندند
و سالها، نه چندان خطرناكتر از تركش گلولهها
بزرگوارانه، به آناني كه جنگ نديده بودند، آموزش دادند
در آتش شعلههاي سرد روزها
سخت كار ميكرديم و هنوز گرسنة ناني بوديم و معجزهاي آسماني
و اغلب نميتوانستيم بخوابيم
با اندوهي ناگهاني، از پشت پنجره، چشم ميدوختيم به آسمان
تا مبادا انبوه هواپيماهاي زيپلينگ، به پرواز درآيند
و نگاه ميكرديم به آيينه تا ببينم لكة پيشانيمان بزرگ نشده باشد
به نشانة ننگي كه پيش از اين به آن محكوممان كرده بودند؛ زمانهاي كه مرثيهسرايي با كلماتي ناب بر وضعيت غمانگيز جهان كافي نبود.
زمانه، زمانة طوفان بود و آخر زمان
كشورهاي كهن نابود شده بودند و پايتختهايشان به دوكهاي مست و لايعقلي بدل شده بود، زير آسمان حبابآلود
در اين زمانه همهمه و پريشاني
جايگاه تو كجاست كتاب آرام و عاقل
با تركيبي از عناصر گوناگون
مطابق جاودانگي از ديدگاه نويسنده
هرگز ديگر در صحنههاي تو نخواهد درخشيد غروبهاي مهآلود
اسبهاي آرام، مثل داستانهاي جوزف كزاو
يا شكاف بر نخواهد داشت آسمان
تا سخن بگويد مثل همسرايان داستان دكتر فاوست
و غزلهاي بلند فراموش شدة حافظ با خنكايش
بر ما تأثير نخواهد گذاشت و تكانمان نخواهد داد
و هرگز «نورويد» برايمان از روي قانونهاي بيرحم پنهانشده
پشت گردبادهاي سرخ غبارآلود، پرده بر نخواهد داشت.
نگران، نابينا و وفادار به زمانة خود
به جايي دور ميرويم و بر فراز سرمان
ماه اكتبر با خشخش برگها ميگذرد، مثل پرچمي برافراشته
برايمان پيروزي و افتخاري نيست
آگاه از مجازاتي كه زمانه براي عاشقها در نظر گرفته
ناشنواياني موقتي، از سر و صداي فلزها
آن گونه كه قرار بود مشهور شويم
بي نام و نشان
مثل صداي خداحافظي كساني كه تركمان ميكنند و
ميروند به سمت تاريكي.
پرده را خواهند آويخت
پرده را خواهند آويخت آنجا
و زندگيمان را بر پرده خواهيم ديد
از آغاز تا پايان،
با همة چيزهايي كه فراموششان كردهايم.
وضع ظاهريمان خوب است
با لباسهاي همان زمانها
كه شايد به نظر رقتبار و مسخره باشند
اگر ما نبوديم كه آنها را كهنه كردهايم
هرگز هيچ كدام را نميشناختيم.
مبارزة نهايي زنان و مردان
بيهوده است كه بگويم دوستشان داشتم
انگار كه هر كدام كودك مشتاقي هستند
در آرزوي نوازش.
من ساحلها، بركهها و سراشيبيها را دوست داشتم
گوشت و استخوانهايشان از من بود
دلم برايشان ميسوخت و براي خودم
اما اين تنها يك بهانه نيست
هر سخن و انديشهاي از بين رفته است:
آيينهها حركت ميكنند و سرها برميگردند
انگشتها، دكمههاي لباس را باز ميكنند
لودگي ميكنند با حركتهايي فريبنده
در انتظار ابرها و كشتار براي آسايش،
تنها همين.
چه ميشود اگر با به صدا درآمدن زنگها كنار زانويشان
از هم جدا شوند
و به آرامي به درون شعلههاي آتش فرو روند
شعلههايي كه من و آنها را دربر بگيرد
و اگر مال شمايند انگشتهايتان گاز بگيريد
و دوباره تماشا كنيد
از آغاز تا پايان
آنچه را كه روزي وجود داشته است.
ويسلاوا شيمبوريسكا
(Wislawa S.Zymboriska)
در سال 1923 در كرنيك نزديك پزنان به دنيا آمد و از هشت سالگي در شهر كراكو زندگي ميكند و در همين شهر تحصيلات را در دانشگاه ياگيلوينان به پايان رسانده است. نخستين مجموعه شعر شيمبورسكا در سال 1945 چاپ و منتشر شد و بعد از آن تا حال با دقت و موشكافي و بيشتابي در زمينه شعر كار ميكند و يكي از مشهورترين و پرخوانندهترين شاعران لهستان به شمار ميرود. مجموعه شعرهاي نمك (1962) و يك خروار خنده (1967) از كتابهاي موفق اوست. شعرهاي شيمبورسكا در سطح گستردهاي به زبانهاي بيگانه ترجمه و در خارج از لهستان چاپ و منتشر شده است. وي در سال 1996 موفق به دريافت جايزه ادبي نوبل شد.
از چشم شنريزه
شنريزهاش ميناميم
اما خودش، خود را نه شن مينامد نه ريزه
با بينامي گذران ميكند:
عام يا خاص، باقي يا فاني، خوب يا بد.
نيازي به تماس و توجه ما ندارد
خودش را قابل ديد و لمس نميداند
واقعيت اين است كه افتادنش روي هره پنجره
تنها تجربة ماست نه او
افتادن روي هره پنجره، برايش مثل افتادن در هر جاي ديگري است
بياعتماد به اينكه پيش از اين افتاده
يا تازه در حال افتادن است.
پشت پنجره، چشمانداز زيباي درياچه است
اين چشمانداز اما نميتواند خودش را ببيند
موجودي است بيرنگ، بيشكل، بيصدا
بيبو و بيهيچ درد و رنجي در اين جهان.
ژرفاي درياچه، براي خودش بيژرفاست
و ساحلش، بيساحل.
آب درياچه براي خودش نه خيس است و نه خشك
نه يگانه ميكند خود را و نه چندگانه
با موجهايي كه ميگردند گرد سنگهاي نه بزرگ و نه كوچك
ميغرد، بيآنكه صداي خودش را بشنود.
و تمام اينها از آسماني هستند كه آسمان نيست
آسماني كه در آن خورشيد بيهيچ غروبي، طلوع ميكند
و محو ميشود بيآنكه پشت ابر بيحالي پنهان شود
و باد بيهيچ دليلي جز وزيدن
ابر را پراكنده ميكند.
ثانيهها، پشت سر هم ميآيند
اما اين ماييم كه آنها را ميشماريم: يك، دو، سه
زمان پياميآوري است با پيامي فوري، كه ميگذرد
اما اين تنها تصور ماست.
شخصيتهاي قلابي تشويقش ميكنند كه بشتابد
با خبرهايي غير عاطفي و غير انساني.
شكنجه
چيزي عوض نشده است
جسم نسبت به درد حساس است
بايد نفس بكشد، بخورد و بخوابد
پوستي ظريف دارد و خوني روشن زيرش
با رديفي از دندانها و ناخنها
استخوانهايش شكستني است و مفصلهايش گسستني
در شكنجه دادنش همة اينها را در نظر ميگيرند.
چيزي عوض نشده است
جسم ميلرزد همان طور كه ميلرزيد
پيش از بنياد روم و پيش از آن
در بيست و يك قرن پيش و پس از ميلاد
شكنجهها همانهايياند كه بودند
و اين فقط زمين است كه كوچكتر شده است
و هر چه كه اتفاق ميافتد پشت همين ديوارهاست.
چيزي عوض نشده است
و اين فقط مردماند كه زياد شدهاند
جرمهاي جديدي پديد آمده است كنار جرمهاي قديمي
جرمهاي واقعي، تخيلي و گذرايي كه هيچ كدام جرم شمرده نميشوند اما همگيشان فريادبرانگيزند: فريادهايي كه بازتاب طبيعي جسماند فريادهاي معصومي كه بوده، هست و خواهد بود.
آهنگشان اما بستگي به شدت درد دارد.
چيزي عوض نشده است
شايد تنها مناسك، مراسم و رقصها
با اين همه هنوز تكان دستهايي كه سپر بلا ميشوند
همانگونهاند كه بود
جسمي به خود ميپيچد، تكان ميخورد و رها ميشود
از پا درميآيد و به زمين ميغلتد و زانو بغل ميكند
جسمي كه كبود ميشود، ورم ميكند و به خون مينشيند.
چيزي عوض نشده است
جز خط مرزها، جنگلها، ساحلها، بيابانها و يخچالها
و روح انسان، كه ميان اين چشماندازها سرگردان است
ميرود، برميگردد، نزديك ميشود و دور
بيگانه با خود و در حال گريز
گاهي مطمئن از خود
و گاهي نامطمئن
در حالي كه جسم وجود دارد، دارد، دارد
و جايي از آن خود ندارد.
آنا شورشچينسكا (1909ـ1984)
(Anna šwirszczynska)
در سال 1909 در ورشو به دنيا آمد و از زمان جنگ جهاني دوم به شهر كراكو رفت و در آنجا اقامت گزيد. شورشچينسكا، افزون بر سرودن شعر به نوشتن نمايشنامه و كتاب براي كودكان نيز اشتغال داشت ولي از همان زمان انتشار نخستين مجموعه شعرش در سال 1930 به شاعري شهرت يافت. دو كتاب از كتابهاي شعر او با نامهاي «من زخم» (1972) و «سنگرسازي» (1974) كه دربرگيرندة يكصد شعر كوتاه است، از جملة كتابهاي پرفروش لهستان به شمار ميرود. كتاب آخر يا «سنگرسازي» شورشچينسكا جزء جنبشهاي جديد ادبي لهستان است و توسط مگنس ج. كرينسكي و رابرت كلوئاري به انگليسي ترجمه شده و به صورت كتابي دو زبانه منتشر شده است.
عشق بزرگ
شصت ساله است
و زندگياش را
بسيار دوست دارد.
بازو در بازوي محبوبش
قدم ميزند و باد
پريشان ميكند
گيسوان خاكسترياش را
آرام ميشود اما
با صداي محبوبش كه ميگويد:
همانند مرواريدي است
هر تار موي تو.
سحرگاهان
چه خوب اتفاق افتاد و
چه خوب تمام شد
سپاسگزارم، عشق من
به خاطر اين دو لذت و خوشي
اكنون
جانم پاك است و تنم آرام
بي هيچ ميل و خواهشي.
مثل بيماري كه تنگي نفس دارد
اشتياق شديدي به هوا دارم و
به خطرهاي بزرگ
و كارهاي دشوار بشري
سرم به فكر كار است و دستم
آفريده شده است براي كار كردن
نه براي لذت بردن.
توانايم
و ميتوانم مثل انساني سالم و توانا
سنگيني بار مسئوليتها را تحمل كنم.
يان بولسلاف اوزوگ (1991 ـ 1913)
Jan Bolos law Ozog
در سال 1913 در خانوادهاي روستايي به دنيا آمد و اغلب كارهاي خلاقش درباره سرنوشت تراژيك روستاييان است؛ مثل تضاد با طبيعت، بيثباتي زندگي كهن روستايي و سرگذشت اسطورههاي مسيحي در رويارويي با باورداشتهاي مدرن. از اوزوگ علاوه بر بيست مجموعه شعر كتابهايي درباره نقد و نظريه ادبي نيز چاپ و منتشر شده است.
سرود مزرعه
به جادهاي دوردست رفتم
و از خانة پدريام دور افتادم
با دستي چنگانداخته به نيمي از جهان
پس ديگر نميتوانم به دهكده برگردم.
اما بگذار كبودههاي خاكستري بنوازندم
در جايي نزديك خط مرزي
جايي كه خرگوشهاي خاكستري
و باد وحشي ميرقصند.
سالها بر من گذشته است و
جنگها را ديدهام
فرمانروايان و مدرسهها را
شعر بيآرام من اكنون
روي ميز قلعة متروك افتاده است
اما بگذار كبودة خاكستري بنوازندم
به جايي نزديك خط مرزي
جايي كه خرگوشهاي خاكستري
و باد وحشي ميرقصند.
دهكدهاي براي عروسي
آسمان مثل سينة كوچك كبوتر
آسمان مثل تخم سهرة طلايي
آسمان مثل نواي سار
سبز آبي
اما كشتزارها مثل دريايي آفتابخورده
جايي كه گوزن جست و خيز ميكند در گندمزار
مثل ماهياي در دريايي از چاودار
و دهكدة دور از كوهستان
مثل زنجير دوچرخهاي
و زنبق مثل شعلة فانوس دريايي در بارقهاي طلايي
اما درختها ريشه دواندهاند تا ژرفا
مثل بركهاي از شورباي سبز
اما علفها نيايشهايي تراويده
از لب بيدهاي پژمرده.
و دهكدة دور از كوهستان
با كلوخشكنهايي كه با ناخن كنده شدهاند
به جاي نردهها و حصارها.
زني تراشههاي زير فون را در هم ميپيچد
تا در دستمال گردني بگذارد
در كاهدانها، دهقانها نالههايشان را همآهنگ ميسازند
تا بچرخانند گرداگرد علوفه خردكنها
و زنبورهاي وحشتزده ميرقصند
مثل كليساي لختي در عشاء رباني
بالاتر از لكلكها چرخ ميزنند
نوك سرخ هويجها
و ايستگاه فقير و متروك پايين دهكده
با عصايي در دست ميلنگد
مثل چوپاني خميده از بيماري
اينجا سحرگاهان پر از بوي خوش شاهدانه است
و شور از دستههاي شبدر
اينجا معشوق مرد پنهان ميشود تا شب
آسوده از چشم پسربچههاي دهكده
و مرد مثل شوهري خوب
پشتهاي از چاودار بر دوش ميكشد
از پلكان تا اتاق زير شيرواني.
اينجا، در اين دهكده، به عروسي دعوتم كردهاند.
تادئوش روژويچ
(Tadeusz Roźewicz)
در سال 1921 در رادومسكو به دنيا آمد و در طول جنگ جهاني دوم به عضويت نيروهاي پايداري ملي درآمد. روژويچ از زمان جنگ جهاني دوم به بعد به عنوان تأثيرگذارترين شاعر لهستاني به شمار ميرود كه سبك ساده و بيآلايش او توسط گروه زيادي از شاعران نسل جوان مورد پيروي قرار گرفته است. از ميان اين شاعران نسل جوانتر معروفترينشان «زبيگينف خربرت» است. در دهههاي چهل و پنجاه ميلادي عمدهترين تم شعرهاي روژويچ را دغدغه امكان وجود هنر در عصر وحشت و جنگل تشكيل ميداد. شعرهاي وي در سطح گستردهاي به زبانهاي بيگانه ترجمه شده است، كه آخرين آنها ترجمه گزيده شعرهايش تحت عنوان «ناآرامي» است كه توسط «ويكتور كانتوسكي» به زبان انگليسي صورت گرفته و به وسيله نشر نيوريورز در سال 1980 چاپ و منتشر شده است.
من ساختم
در شيشه قدم ميزنم
در آيينهاي
كه ميشكند.
در جبهة يوريك
قدم ميزنم
در اين جهان خرابشده
خانهاي ميسازم
كاخي در يخ
كه در آن همه چيز
براي هجوم و محاصره آماده است.
تنها منم اما شگفتزده
بيهيچ اسلحهاي
پشت ديوارها.
لحظه
سپيدارها همانند تاكها
نقرهاي كهن
آسمان ابرآلود
شايد نياز واقعيام را
اينجا پيدا بكنم.
اينجا دختري است
كه ميگذرد
و در اين لحظه
با حالتي بسيار قشنگ
در زمين يا هوا
كنار ميزند گيسوانش را
كه ميغلتد روشن و آشكار
بر شانههاي مغرورش.
كوهها
در خاكستري آسمان دود ميكنند.
همينجا خواهم ماند
درست است
من به چيزي نياز ندارم.
سايهها
بر ديوارهاي خانههاي ساكت حقير
و سايهاي روشن
در مهتابي.
قلبم باز به تپش افتاده است
چرا كه «ورونا»
محو و ناپديد ميشود آنجا
غريب، مثل ستاره.
زبيگنيف خربرت (1998 ـ 1924)
Zbigniew Herbert
در سال 1924 در لهستان شرقي متولد شد و در دانشگاه ورشو در رشته فلسفه به تحصيل پرداخت. نخستين مجموعة شعرش را به نام «زه خورشيد» در سال 1956 چاپ و منتشر كرد و بعد از آن چهار مجموعه شعر ديگر از وي منتشر شده است كه مهمترين آنها كتاب «هرمس، سگ و ستاره» است كه در سال 1957 چاپ و منتشر شد. خربرت علاوه بر سرودن شعر، نمايشنامهنويس بود و مقالههاي زيادي درباره هنر و ادبيات نوشته است. وي در سالهاي 1970 و 71 در دانشگاه كاليفرنيا به تدريس ادبيات مشغول بود و بعدها به زادگاهش برگشت. شعرهاي خربرت به زبانهاي اروپايي ترجمه شده است.
انسان و طبيعت
خستگيناپذير است خطابة جهان
ميتوانم همهاش را از آغاز تكرار كنم
با قلمي كه به ارث بردهام از غاز و هومر
با نيزهاي تقليلرفته
كه پيش روي اجزاي جهان ايستاده است
ميتوانم همهاش را از آغاز تكرار كنم
با دستهايم، بياعتنا به كوهها
و گلويم كه ناتوانتر از چشمه است
شنها را به فريادرسيام نخواهم خواست
و نه با آب دهانم به همديگر خواهم چسباند استعارهها را
و چشمهايم را به ستارهها
و با گوشم نهاده بر سنگ
آرامش را
از دانههاي سكوت بيرون نخواهم كشيد
با اين همه در يك سطر كلماتي زياد گرد خواهم آورد
سطري بلندتر از تمام خطوط كف دستم
و نيز بلندتر از تقديري كه در خطوط كف دستم نهفته است
پشت سر خطي كه ميرويد به روشني
خطي كه من را از سرنوشتم رهايي خواهد بخشيد
سطري راست، صريح و دلير به اندازة عشقي پرتوان
اما اين سطر به سختي مينياتورهاي افق بود.
و صاعقة گلها به غرش خود ادامه ميدهند
در خطابة علفها و ابرها
و گروه آوازخوان درختها به آرامي زمزمه ميكنند
اعلامية تختهسنگ را
اقيانوس غروب را به خاموشي ميسپارد
و روزها، شبها را ميبلعند
و در گذر بادها
نورهاي جديدي ميدرخشند
و مه سحرگاهي
پردهبرداري ميكند از روي جزيرهها.
مرثيه
اكنون كه تنهاييم
ميتوانيم مثل دو مرد گفتوگو كنيم، شاهزاده
گرچه تو دراز كشيدهاي بر پلكان
و نميتواني ببيني چيزي جز مورچههاي مرده را
و جز آفتابي با پرتوهايي شكسته.
من اما نميتوانم هرگز بدون خنده به دستهايت بينديشم
و اكنون كه دستهايت
مثل آشيانههاي فروريخته بر پلكان افتاده
و بيدفاع مثل پيش از اين،
پايان كار درست مثل همين است
دستهايي جدا از هم
شمشيري افتاده بر كنار و
سري جدا از تن
و پاي سلحشوري كه ليز ميخورد
تشييع جنازهات را به رسم سربازها برگزار ميكنند
بيآنكه سربازي كرده باشي
تنها مشايعتكنندهات منم
با آشنايي مختصري كه داريم
نه شمعي در كار است و نه سرودي
تنها صداي شليك توپهاست و تركش گلولهها
كه خشخشكنان كشيده ميشوند
بر سنگفرش كلاهخودها و چكمهها
و اسبهايي كه توپها را حمل ميكنند
و صداي طبلها و طبلها
چيزي از اين باشكوهتر نميشناسم
و اينها مشقهاي نظامي مناند
پيش از آنكه فرمانرواييام را آغاز كنم
كسي بايد يقة شهر را بگيرد و اندكي تكانش بدهد.
به هر حال بايد بميري، هملت
تو براي زيستن ساخته نشدهاي
تو به هوسهاي زلال ايمان داشتي
نه به اندام گلي انسان
هميشه ديگران سرزنش ميكردي
انگار كه شاخ غولهاي افسانهاي را شكستهاي
تو تنها هوا را ميجويدي تا بالا بياوري
نه انسان را ميشناختي
و نه حتي بلد بودي نفس بكشي.
اكنون آرامش با توست، هملت
آنچه را كه بايد انجام بدهي، انجام دادي
و آرامش با توست
و آنچه مانده سكوت نيست ولي از آن من است.
تو آسانترين راه را برگزيدي و يورش دقيق را
اما مرگ حماسي قابل مقايسه با تماشاي ابدي نيست
نشسته بر صندلي باريك، با سيبي سرد در دست
با چشماندازي از تپة مورچگان و عقربكهاي ساعت ديواري
خدا نگهدار، شاهزاده
طرح خدمتگزاري با من است و
فرمانروايي بر گداها و بدكارهها
و نيز بايد نظام زندانهاي بهتري بنا كنم
تو درست ميگفتي، زندان است دانمارك.
من كارهايم را شروع ميكنم
امشب ستارهاي به نام هملت، متولد شده است
كه هرگز نخواهيم ديدش
آنچه من بر جاي خواهم گذاشت نيز
همارزش تراژدي نيست.
لازم نيست به همديگر احترام بگذاريم و يا بدرود بگوييم
تا زير سلطة جانوران به سر ميبريم
چه كاري ساخته است
از دستهاي آب و اين كلمات
چه كاري ساخته است، شاهزاده؟!
تادئوش نواك
(Tadeusz ak)
در سال 1930 در يكي از روستاهاي لهستان به دنيا آمد و به همين دليل شعرهايش سرشار از تصويرها و چشماندازهايي روستايي است. به طور كلي تمام مجموعه شعرهايي كه نواك بعد از سال 1953 چاپ و منتشر كرده پر از تصويرهايي است از زندگي و فرهنگ مردم روستا و كودكان روستايي، همراه افسانهها، اسطورهها و باورداشتهاي كهن كه با بينش و زباني كودكانه در قالب شعر ارائه ميشوند. نواك شاعري است كه «چسلاو ميلوش» او را «سوررئاليست روستايي» ناميده است. نواك علاوه بر سرودن شعر، رمان نيز مينويسد و از ميان رمانهايش ميتوان از داستان و ترانههاي قبيلة بيگانه نام برد كه در سال 1963 چاپ و منتشر شده است.
زبور عشق
كنارت ايستادهام
و اسبها با شيههاي بلند
از رودخانه ميگذرند.
از سحرگاه علفآفرين فرو ميريزد علف
و به جاي توكاهاي سوزان
درختهاي ميوه بر بهشت حكومت ميكنند
و سيب مينشانند بر شاخههاي جوان.
كنارت ايستادهام
قابيلي كنار قابيلي
و هابيل اينك كشته شده و سوزانده شده است
برگردن تو
و برگردن من
مدالي آويخته است كه بر آن
خاكسترها بيل را نشاندهاند
كنارت ايستادهام
شمشيري كنار شمشيري
و بين ما، باقيمانده سرنوشتمان:
خارهاي علف
و آسمان زمين
مثل سادهترين عروسكهايي است
كه به آدمهاي باستاني دادهاند
تا با آن بازي بكنند.
يژي خارا سيمويچ
(Jerzy Harasymowicz)
در سال 1933 متولد شد و ساكن شهر كراكو است. شاعري است مردمي و شعرهايش خوانندگان فراواني دارد. از ميان مجموعه شعرهاي منتشرشده خارا سيمويچ ميتوان از كتاب «تبارشناسي سازها» نام برد كه در سال 1959 چاپ و منتشر شده است كه كشيشف پندرتسنكي روي آنها آهنگ گذاشته است. گزيدهاي، از شعرهاي وي در سال 1967 تحت عنوان «گزيده اشعار» چاپ و منتشر شده است كه در برگيرنده شعرهاي بلند اوست. در شعرهاي خارا سيمويچ ستايش از شهر كراكو و زيباييهاي آن جايگاه ويژهاي دارد. گرچه گروهي شعرهاي او را ابتدايي و بچهگانه مينامند ولي «ميلتوش» او را شاعري سوررئاليست ميداند. با اين همه شعرهاي خارا سيمويچ دلهرهها و نگرانيهاي شاعر را به نمايش ميگذارد.
برخاستن از خواب
پيش از همه
تمثال كهنه سينهاش را صاف ميكند
و بعد
صداي زنگ اجاق بلند ميشود
و بعد
بانگ كتري
آن گاه
ميز ساز و برگش را بر تن ميكند
و صندليها به راه ميافتند
قهوه دود ميكند
و روز نو
تيغ از نيام بيرون ميكشد.
كهنسال
چتر كهنة غمگين
نگاه ميكند
با چشمهاي آبي رنگ و رو رفتهاش
زانوزده و مأيوس
در گوشهاي پر از كتاب اتاق.
اكنون اما
با خوابهايش پيوسته
تاشده زير سقف
با پوزة سگياش
وقتي ديدمش
هنوز، باز بود
چتر كوچك صورتيرنگ
با گل دگمههاي شاگل
اما از سوراخ ريههايش
سيمهاي سيمين دندههايش
به روشني
به چشم ميخورد.
اوا ليپسكا
(Ewa Lipska)
شاعره جوان لهستاني در سال 1945 در كراكو به دنيا آمد و در آكادمي هنرهاي تجسمي كراكو به تحصيل پرداخت و از سال 1969 به عنوان ويراستار شعر در انتشارات «ويدانگتو» مشغول كار شد. بين سالهاي 1967 تا 1978 پنج مجموعه شعر چاپ و منتشر كرد و گزيدهاي از اين پنج مجموعه را نيز تحت عنوان «خانة نوجواني ترانكوئيل» در 1979 (توسط انتشارات ويدانگتو) منتشر ساخت و در همين سال نيز برنده جايزة ادبي «راپرت گريو»ي انجمن قلم لهستان شد.
لحظة موعود
سنجاب كركآلود
ناگاه حرفي دارد انساني با من
و پروانهاي كه پرواز ميكند كنارم
ابداً اتفاقي نيست.
پرندگان با چشمان كسي كه ميشناسم
نگاهم ميكنند
صداي برفكها هشدار ميدهند
از وقتكشيهايم
و سكوتي را كه از منقار جغدها فرو ميچكد
خوب ميشناسم
پشت ميلههاي قفس
همه اخم و تخم شيرهاي خسته
براي انسانهاست
و آزادي سگهايي كه
زل زدهاند بر چشمانم
با اطمينان همة مليتها
زوزة گرگ
خودكشي شبپره
همه و همه نشانهاي است
از اينكه يكي از عزيزانم نياز به كمك دارد
لحظه موعود
ناگهان فرا رسيده است
و قلبم ميتپد و ميكوبد
بر باد سردي كه ميوزد.
دشمنان خوابيده
وقتي دشمنانمان به خواب فرو ميروند
به شگفتيمان وا ميدارد وضعيت پشت جبههها
با دروازة باز جمجمهها و
پل متحرك پيشانيهايي
كه پايين است و آزاد براي عبور و مرور
پلي كه از آن ميگذرد
كاميونهاي پر از گوشت تازة وجدان و
جعفري سبز انديشه
و كلوچههاي تخيل يخزده.
سحرگاهان
پيمان عدم تجاوز امضا ميكنيم
با آنان.
آدام زاگايفسكي
(Adam Zagajewski)
متولد 1945، از شاعران، نويسندگان و مقالهنويسان مطرح لهستاني و از چهرههاي سرشناس نسل 68 ادبيات لهستان است كه فعاليت ادبياش را با چاپ نخستين تجربههاي شاعرانه در سال 1972 آغاز كرد. تا كنون پنج مجموعه شعر از وي چاپ و منتشر شده است و گزيدهاي از شعرهايش نيز با نام «در پله برقي» به زبان انگليسي ترجمه و توسط نشر فيبر، استروس و گيروكس چاپ و منتشر شده است.
پله برقي
چقدر بيحركت ميايستند بر پلة برقي
اين تنديسهاي همكار ناآشناي من
آيا تو نيز بين همينهايي؟
چقدر آرام بالا ميروند
بدون تلاش و خستگي
پايينتر اما
شهري كه هيچ كس فتحش نخواهد كرد
چرا كه ديگر امروزها كسي شهر را محاصره نميكند
سرنوشت همه مشخص است
و اين قهرمانان كمبودي از پيشينيان خود ندارند.
خورشيد در مسير هميشگي خود در حركت است
و كرمي صورتيرنگ، افق را پوشانده است
خيابان مثل قوطي حلبي خالي گسترده
و مردم آوازهايي همانند ميخوانند
اما نه فرمايشي.
پلهها مثل جنگل كاج رشد ميكنند
چرا در شهرهاي پيروز سنگاندازي ميكنند
جمجمهها را به آتش ميكشند
خندهها، زمزمهها و اهانتها كافي است.
چه بيتابانه رشد ميكنند پلهها
و نوچهها بدل به پروانه ميشوند
و شبهاي «بارتلمو» فقط پنج دقيقه طول ميكشد
و بيهيچ خون و خونريزي
دليريها به آرامي نابود ميشوند.
به جمعيتي كه از پلههاي برقي بالا ميروند مينگرم:
چقدر چهره، چقدر گونه
چقدر اميد، آرزو و دستهاي در هم گرهخورده
در مردمك محدب چشمها
نور و سايه يكديگر را قطع ميكنند.
چقدر چهره، چقدر دست
و تنها يك تصور و خيال.
در آن بالا كسي در انتظار ما نيست
مايي كه قبلاً رسيده و پياده شدهايم.
كبوترها به خاطر دانه ميجنگند
و گنجشكها نامهاي مينويسند به فرمانروا
به خط هيروگليف
و فرمانروا مثل باد ميخندد.
استانسلاف بارانچك
(Stanislaw Baranczak)
در شهر پزنان متولد شد و در دانشگاه «آدام نيكويچ» به تحصيل پرداخت و از سال 1981 در دانشگاه «هاروارد» به تدريس ادبيات لهستاني اشتغال دارد. بارانچك افزون بر سرودن شعر، در زمينه نقد ادبي فعاليت دارد و نيز شعر شاعران برجسته قرن نوزدهم و بيستم انگليسي را همراه با شعرهايي از شكسپير به زبان لهستاني ترجمه كرده است.
سه مجوس
شايد درست پس از آغاز سال نو بيايند
مثل هميشه
صبح اول وقت.
صداي زنگ در
از رختخواب بيرونت ميكشد
گيج مثل نوازدي
در را باز ميكني
و جلوي چشمانت ستارهاي ميدرخشد
و سه مرد وارد ميشوند.
يكي از اين سه نفر
تو را به ياد همشاگردي دوران كودكيات خواهد انداخت
(چه دنياي كوچكي!)
هيچ تغييري نكرده است
جز اينكه سبيل درآورده است و
شايد هم كمي چاقتر شده است.
وارد ميشوند
مردها وارد ميشوند
طلايي ساعتهايشان ميدرخشد
در هواي خاكستري سحرگاهي
و دود سيگارهايشان اتاق را پر ميكند
مثل بوي خوش عطر
به ياد ميآوري آنچه را كه گم كردهاي
صمغي است زرد ـ قهوهاي و تلخ.
با پاشنة پايت
كتابي را به زير تخت هل ميدهد
تا مبادا كه ببينندش.
مهم نيست كه اين صمغ چيست
روزي خواهي فهميد.
ميگويند بايد با ما بيايي و تو ميروي.
برفي سفيد است آيا
فياتي سياه است آيا؟
دنياي گستردهاي نبود اين آيا؟!
برونسلاف ماي
(Bronislaw Maj)
در سال 1953 متولد شد و از معروفترين شاعران نسل جديد لهستان است كه از اوايل سال 1980 در شعر معاصر لهستان مطرح شدهاند. تا كنون چهار مجموعه شعر از وي چاپ و منتشر شده است.
جهان
كامل و قسمتناپذير
جهان از جايي آغاز ميشود
كه دستهاي من به پايان ميرسد.
همين كه پشت پنجره ميايستم، ميبينمش:
منارههاي سبز «اسكا لكاوواول»
گنبد مقدس
تپههاي آبي سير
تپههاي ديگري كه شهرها اشغالشان كردهاند
و هنوز، باز شهرهايي ديگر:
در جلگههاي گستردة تا دريا
ـ دريايي كه پشت سرش درياي ديگري استـ
قلههاي قهوهاي تند
گذرگاههاي كوهستاني، جادهها
و خانههاي مردم ـ نه مثل خانة من.
هوايي كه دهان، ريهها و خونم را پر ميكند
ـ البته براي لحظهاي ـ
سهم من از هوايي است كه جهان را آكنده است
و غير قابل قسمت.
ميبينمش.
ميدانم كه همان جاست
درست در دسترس من
در دسترس سرانگشتان من
و در هرم نفسهايم:
بقيه، ديگر فاصلهاي طولاني است
از چشماندازي ناتمام
پراكنده در ذهن و قلم.
پس درست در دسترس
تنها چند قطعه آن طرفتر
در ميدان شلوغ پهناور شهر
برادرم،
پدرم را با تير ميكشد؛
اينجا، جلوي سرانگشتان من
درست مثل همين
نه نالهاي، نه فريادي
مثل همين.
منبع: مجله شعر