تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


August 22, 2007 08:03 AM

علی عبدالرضایی

 

abdorrezayi.jpg


 


کی می آیی
 
سه روز از رفتنت
و عمری بر من گذشت
از رفتن نیامدی
و حتی در این سه سال یادی از من نکرده ای
نام ِتو را به دخترم دادم که برگردی
چنان دیر کرده ای که مریم سی ساله ست
و سی و سه سال و سه روز از مرگم می گذرد


افتادن از چشمهایت پاییز بود
 
 
فصل ها آوارگان ِخورشیدند
تو آواره ی کیستی      حالای سرگردان!؟
 
تو را اواخر ِاسفند دیدم
و دنیایم به زیبایی رسید
 
بهار ادامه‌ی مهربانی ِتو بود
 
تابستان پیاده می رفت و بر ماسه ردّی نمی ماند
و زیبایی به زیبایی نمی رسید
 
افتادن از چشمهایت پاییز بود
 
و زمستان....
تو آواره‌ی کیستی؟


 


صدای پای من همیشه تنهاست
 
وصال در کنار و من به جمهوری ِ...نام سابقش چه بود؟    شاه رفته ام
سراغ جفت شش یه آس    با سری که تازه تاس شد   سراغ ماه رفته ام
علامتی که راه داشت      بای بای ِآخر تو بود
و من به شوق مقصدی که در تو داشتم
      مدام توی خوابم اشتباه رفته ام
منی که سالها پی تو با صدای های های گریه از میان خنده های قاه قاه رفته ام
چگونه و چه ریختی      چگونه آب را تنم کنم؟
تمام رودخانه ها به آب پشت کرده اند
به انتهای چاه رفته ام
تو را به اشکهای خود صلیب بسته ام و تا تمام ابرهای دور قطره قطره
آه آه رفته ام
به شکل در هم ِهزار غم درآمدم    نشد!
به عمق چشمهای آبی و سیاه رفته ام      نشد!
 
حصارها بلند بود
         و قدِ من کفاف دیدن تو را نداد
بیا که من بزرگتر شد و سکوت کوچه از تمام شب گذشت
حصارها فروترند و جاده ها تهی      تو نیستی
مرا به من سپرده ای وچادر اقامتم به هر کجا که خواستی نشانده ای
چنان گریختی که روی سنگفرش کوچه ها صدای پای من هنوز می رود
پی تو از حصارهای کاهگل گذشته ام
کنار ساحل ایستاده ام
شماره کرده ام تمام موج های رفته را
به رفته گان سپرده ام   که وقت آمدن تو را بیاورند!


 


 پادگان
 
 
روی بامی که ماه نداشت
توی خوابی که داشت می دید بودم
دستی به صورتم کشید و بیدارم کرد
چه کسی!؟
سربازهای آویخته بر بندهای رخت
ملافه های تاخورده براندام ِ زمختِ تخت
پاسخگوی هر کسی نیستند
زمان که عقربه ها را چکش کرده بود وبردیوار می کوبید
میدان ِ صبحگاه
که پر از تانک بودو نفربر
صفِ صریح ِ سربازان
وپیکر ِ پروانه ی بی بال و پر
جز مدارکی که باید بایگانی می شد  چه بودند؟
 
روی بامی که ماه نداشت
بالی بلند وزیده بود
مرد ِ بی موردی که در حال ِ می دید
ازروی خوابهای خود می پرید  
بال ِ پروانه ای دریده بود


 
حال نقلی
 
 داره‌ام کاری که انکار ِ دیگری نکنم می‌کنم
فسادِ من آن او را کساد می‌کند اوهووووو
از از   فقط من و ما مثل او     اوها نیستیم
ما همه‌ایم که ول    لااُبالی ویل     سیاه چال ِ خودمانیم
گودالیم    که در خودش لیزو این طرف ِ آن سمت زمین
 خورده‌ایم
خاک دارد تمام و تمامی ندارد این خوردن
چمباتمه در در مانده‌ایم که چی!؟
گذشته را در گذشته باید عُق      اِآاااا...
دوپای تندرو در خیابان و مال رو در بیابان داریم
در یوزه از دیروز می‌کنیم تا کی؟
پوزه بر خاک و خای کدام خوا...خواهشمندیم؟
از همه سرها گذشته هر چه وجب داشت پوزش خواست
   پوزش خورد!


 


تنوین
 
  
 
هیچ چیزِ اتفاقی که می‌افتد اتفاقن نیست
حتا به دنیا که حتمن نمی‌خواستم  
                                      اتفاقی بود
 
باید برای قبلن بردارم
وقتی برای بعدن ندارم
صرفی ندارد وقت‌های زیادی که صرفن می...
 
عمری امورِ خانم برای فعلن بودم
مثلن به اسمِ عمرن سند نخوردم که خانمان بی سِمَت کنم
 
هرکه با سمت‌های من برطرف شد
طوری طرف شد که انصافن ندارد که هیچ
 درسطرهایم پیچ می‌خورد
لطفن ندارد که هیچ     هیچ می‌برد
 
البته عمرن زیاد نیستم   زیادی نوشتم
بعدن یکی می‌آید و پاک می‌کند چیزهایی که ننوشتم
 
درسمت‌های سرگذشتم
من از لحاظِ خودم خیلی لحاظ شدم
بیهوده ازلحاظِ دیگر زن را لحاظ می‌کنم
بی شک زیاد نبودم  زیادی بودند
مثلِ خودکشی کردن
یا مثلِ خودکشی کردن
درمثلِ خط کشی کرده باشند جایی    جا کشیده‌ام
جایی درازکشیده‌ام
که شک‌های مختلف تشکیل می‌دهد
                 درحرف‌هایی که از مطمئن شنیده‌ام
 
وقتی مطمئنن ندارم
که لطفی برای بعدن نگه دارم
دستی به سبکِ لطفن ندارم
که برموهای نسبتن بگذارم
از قبیلِ زن قبلن زیاد داشتم
                        قلبن زیاد نداشتم
دیگر با شوخی ندارم  
شوخی با دیگر ندارم
مثلِ با هرچه هست حسِّ خاصی داشتم
با هرچه بود هستِ خاصی دارم
حالی به حالی نمی‌کنم بخشیدن
نمی‌گذارد حالم که مستی گذشته باشد از ترسیدن
از نمی‌ترسمی که سرهای نترس داشت منجر شد
نترسیدنی که منجر به این ترس شد
ترسی که از واقعی وقتی می‌گذرد   وقعی نمی‌گذارد
نمی‌گذارد از واقعن جز نیست
حادثه‌ای که در حالِ اتفاقن است


 


   شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست
 
  
بی کس تر از من خودِ بی کسی ست
دلم خوش است      که نامم شوهرِ کسی‌ست
دلم خوش است شاعرم
            دوست دارم
    دنیا خانه‌ی من است...
 
چه ناخوشم!
بفرمای هیچ دری هرگز خوش آمد نگفت
                            به ورودم
تنها کسی که بیا اینجا تعارف کرد
                            درِ زندان بود
        زندانی که در آن آزادم
                 حرفِ لختی بزنم با دیوار
دیواری      که از ترسم رفته سربالا
        آن بالا
             آموزگاری ست
             که وقعی نمی‌گذارد به هرچه می‌پرسم
 
درسم بهانه بود
به مدرسه درگوشه‌ی دلها می‌رفتم
دلی گرفتم
   که در بساط ندارد آهی
مستی اجاره می‌کند از بطری
دلش خوش است
          که از من خلاصی ندارد کسی
فقط خداحافظی‌ست       که تنها می‌کند شتاب!
دلش خوش است  علی تنهاست
چه ناخوش است
علی بسیار است!
بسیار کرد و به گوشَت نرفت زبانی که می‌ریختم!
هنوز طبقِ خودی و مثلِ مدام در اشتباهی
گناهی نکردی که در خورَش کنم بخشیدن
خفته روی تهمتن
سینه‌ی تو سنگِ قبری بود و اندامت جسد
سینمای وضعِ رسوایی که خود داری هنوز آیینه اکران می‌دهد
سعیِ خراب نکن
            که سرطانی از دلم راندی
دلت خوش است که آن را سوزاندی!؟
طرزِ لبانِ تو را باور نمی‌کنند
برای که داری رأی جمع می‌کنی؟
در دیوانگیِ من      شنای خیلی‌ها به ساحل رسید
به قایقِ در گِل نشسته هم بادبانِ بی‌پاره داد عصیانم
مگر طوفان        کمک به نوح نکرد!؟
باری
 بهمن زاده‌ای که داری پرتاب می‌کنی
 از کوه کم نمی‌کند
دریا زاده اشک نمی‌ماند
ایمن از سیلی که خواهد شد نخواهی ماند
خوابِ خراب نکن
        که هر چه گفتی لاف بود
        خمیازه وقتِ خواب بود
گوشی مهیّا کن
تا روبروی هوش بنشیند
آیینه‌ای که مرتّب کردی
         سخنرانی برای تو می‌دهد اکران
شیرین که شهد بر بناگوشِ خود نمی‌ریزد
عشقِ تو عاشق تر از تو به توست
اقرار کن
    فرهادِ بیخودی می‌شدم اگر
                   سابقه از پرویز کش نمی‌رفتم
گوشی خراب نکن!
                      برنمی‌دارند!
شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست
سراغم از آدم چنان می‌گیرند
که هرچه می‌پرسند       بیرونِ در است
دستی هرز کرده‌اند
           که کوبه بر درِ خانه‌ی دیگر می‌کوبد
پیدا نمی‌شود دیگر
پیدا نمی‌کند کسی در من
                 تا تو بیایی


 


پنجشنبه
  
 
وقتِ می... نمی‌خواهم
بوسه‌ای برای هر سه با هم فراهم کردم
که از سرِ گونه‌ها سُر خورد و افتاد زیرِ پای همه که لگد مالش کنند
به من چه که مُهری به روی پیشانی وقتی دید زد
برای چشمی که توی خوابم سرَک کشید و دید زد
                         من که پولی نخواستم
گیرم هنوز حق با کسی باشد که می‌داند گیر دارم
در گیر و دارم
ولی جلوی دار هم که باشم
آنقدر جلو دارم
که جلو دارم کسی نباشد
از وقتی که شهرم را ول کردم
و توی دنیا ول می‌گردم
آبی که از این صدا چکه می‌کند
                     ولم نمی‌کند
دستم را درپنجشنبه گم کرده‌ام       درست!
سرم را درنمی دانم         قبول!
ولی دوستانی که دوستم دارند
همه می‌دانند
که من کسی را دو دستی دوست ندارم
 
سنگی مقرمط روی کوهی لیلا کوب
چوبی منبّت تحتِ خطی میخی
که در طرزهای احساس کوبی هیروگلیف شد در سینه دارم
چرا بمیرم!؟
هنوز سردم نیست
و این برای من کافی ست
 



 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است