رضا حیرانی
مزامير
1) معابد هندوت
(بند نيامدم هرگز
بعد از زني كه سرزمينم شد
و كاش باران بگيردشم را شنيد)
زمين تبعيديِ من بود
قابيل بودم و دستانم
براي چال كردن يك قبيله فرو ميرفت
وقت كتابتم تو كجا بودي؟
وقتي كه در حروف مرد ميشدم كجا بودي؟
كه طوفان، نوحِ مرا بر آب برد؟
پارو زديم من و رابعههات
پارو زديم من و هاجرت
و موجها صليب شدند
طواف دور دلم بزن و برگرد
گره بزن جهان مرا به تسبيحت
كه زنان اين قبيله استجابت مرا به چله نشستهاند
آغاز نسل رسولان عاشقم
بر صليبي به احتياج يهوداي تنت بلند شدم
حك كن تبار مرا روي استخوانهايت
بر پوست آهوان شرقيات بخوابانم
و عبورم بده از معابد هندوت
مزاميرم و كل ميكشند كلماتم
به ضريحم دخيل ببند اشكهاي غريبت را
و معجزهام باش
به وقتِ سماعِ بر دارم
كه اين كتابت هذياني
هرگز گلوي كسي را سجده نكرده است
پيغمبر ورم كرده در صدات منم
بگو كجاي پيراهنت ظهور كنم؟
براي مُقلد ِ مردهام
1
شده مرگ از پشت شانههات
زل زده باشد به پرندهای كه نفسهاش
چنگ زده انگشتان مايوس تو را؟
پرنده من بودم كه پرواز
روِی دلم باد كرده بود
مرگ برنده شد
پريدم
2
ديوارها با نفسهای تو تنگ میشدند
مرگ چشمهای تو را خسته كرده بود؟
يا من صداي خودم را گم
كه هيچ اسمي تو را بيدار نميكرد؟
از فردا
تو با گلویِ گل گرفتهیِ من حرف ميزني و من
منتظرم
كسي برايم دانه بياورد
رگهای مرا بباف
میان دستها و نگاهت دو گربه خنج میکشیدند به عصبهام
بایست تا برهوت شهر چشمهایم را کدر نکند
شب بدون تندباد سینهات بادبانی افتاده به دریاست
روی کالبد سفالیام زنان زیادی رنگ باختهاند
آسمان شواهد مکتوبی از صدای شکستنم دارد
تو چرا از گلوی من نمیخوانی تنفس ناکوکم را
قیل و قال این همه آدم ـ سنگ
نیم رخ دریا را به ساحل نمیرساند
کلاغهای صندلی پوشی که با دهان بسته جار میزنند
آشنا به شریانهای من نیستند
نمیفهمند رگم جایی در تاروپود تو تار میبافد
بایست در فواصل بین دو عصر با توییام
و رگهای مرا در پناه حرفی بباف
که پرندگان در خطوط پیشانیام خوانده بودند
این گربههای سمج که روی عصبهایم خنج میکشند
از کندوی مردمکت سیرند
تا کجای سکوتت فشرده تر از خیابانی باشم
که جز اتاق تنهاییم جایی برای رسیدن ندارد