تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


August 21, 2007 10:12 AM

سید اکبر میرجعفری

 

mirjafari.gif
 
رگ هایم
هنوز درخشان اند
                   صبح
     که از خانه سرازیر می شوم
 با اولین خورشید
 شک می کنم  به صبحانه
  و آفتاب که
                نوشیده ام
  حالا چگونه بگویم:
              "شب   را  سپید بوده ام
                و کجا  چه نوشیده ام   "
       که تو باور کنی؟!
 
 
 
افتاده آفتاب لب ایوان  ایوان که تا اتاق نمی آید
خورشید از کناره ی تابستان در متن اتفاق نمی آید
 
ایوان  و سایه های بلند کاج افتاده اند کنج فراموشی
پرسید باز طارمی غمگین :"گنجشک اشتیاق نمی آید ؟"
 
حالا سپیده نیست  همین کافی است تا کم کمک عوض بشود ایوان
حتی اگر دوباره بیاید " یاس " دیگر به این رواق نمی آید
 
این فصل چندم است که می خوانم از ماجرای گندم و بلدرچین
در نیمه بار مانده صدای پا از کوچه ی وفاق نمی آید
 
هنگام کوچ رفت و نمی ریزند اسفند روی شعله ی فروردین
آهنگ ابتهاج پرستو ها از انحنای طاق نمی آید
 
شب را دقیق می شوم انگاری ماهی میان حوض حیاط افتاد
بس می کنم عزیز دلم ماه است ماهی که بی محاق نمی آید


 


  تنها تکان دست تو کافی بود تا سیب ها رسیده فرو ریزند
 از شاخه های ترد جوان ناگاه گنجشک های زمزمه برخیزند
 
  آن شاخه های ترد جوان هر صبح پیچیده در حلاوت لحنت بود :
"این سیب ها رسیده تر از صبح اند  ، این سیب ها چه وسوسه انگیزند"
 
بعد از بهار های پیاپی باز گنجشک ها هنور همین جایند
گنجشک ها ادامه ی خورشیدند ، گنجشک ها ترنم یکریزند
 
شب عاشقا نه های مرا مهتاب با موج موج چشمه ،رها می برد
از کوچه  باغ ها که درختانش شهری غزل به شیوه ی تبریزند
 
با هر نسیم جان رشید تو سروی به باغ های جهان افزود
اینک چه سروها که شبیه تو در باغ شوق ،شور می انگیزند
 
حتی بهار بی نفست یعنی جنگل که شاخه های درختانش
چون برگ پیش پای تو می افتند ، با خش خش زوال می آمیزند    
 


جنبش خورشید واینک ناگهان گنجشک ها
بامدادی زیر سر دارند آن گنجشک ها
زودتر از هر طلوعی ناگهان پر می کشند
مثل صبح اشتیاق از آشیان گنجشک ها
فوج شادی های کوچک روی بید  و نارون
یک دهن آواز روشن با زبان گنجشک ها
برگ ها سر مست از نوشیدن صبحی مذاب
لذت خورشید در چشمانشان گنجشک ها
صبح می آ ید ُُُ به روی برگ برگ نارون
می نویسم زیستن اما بخوان :گنجشک ها
آسمانی صاف آغازی درخشان ُروز بعد
همچنان باغ تماشا همچنان گنجشک ها


 


...اما عجیب دل نگرانم، چه می کنی؟
ابری ترین سوال جهانم چه می کنی ؟
یک روز موج آمده و بعد رفته ای
آن سوی آب،در جریانم،چه می کنی؟
هی نامه پشت نامه ،جوابی نمی دهی
خطی، نشانه ای که بخوانم چه می کنی
حالا اگر به خانه ی خورشید رفته ای
ای نبض نور !در شریانم چه می کنی؟
هر روز گفته ام که تو آنجا دلت خوش است
هر روز آه ....بی که بدانم چه می کنی
من بی تو اظطراب سرابم مشوشم
در لحظه لحظه ی هیجانم چه می کنی؟
می خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تکه ابر روی دهانم چه می کنی؟


 


هر جا که رفته از دل آگاه رفته است
این جاده تا کجای جهان راه رفته است؟!
 چشمان ماه مقصد دلخواه اگر شود
تیر از کمان رها شده  ُ جانکاه رفته است
این رد پای کیست که تا رود راهی است؟
این بار صید سوی کمینگاه رفته است...
دل ریختند بر سر راهش که روشن است
یا ماهتاب روی زمین راه رفته است؟
تا لحظه های ذوق بقا دست داده است
چشمی به خون نشانده  و  آنگاه رفته است
گفتند کربلاست  نه  این شهر کوفه است
آهی اگر بر آمده در چاه رفته است
در چشم او جهان کف آبی است روی آب
آبی که تا شریعه شود ماه رفته است...
           



 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است