پگاه احمدی
بیات ِ تُرک
نشسته ام ماه ، روی دستم نماز می خوانَد
پُشت
سیل ِ سلیطه می ریزد
کاشی
صدا
وَ در که مسجد را
با چادرهای پاره پشت ِ هوا می بَرَد
عکس های تاریخی
که از گلو خفه تر می شوند
پُشت ،
نیشابور ِ پاره می ریزد
نور آنقدر می چرخد ، می تابَد ، می پژمُرَد که می ریزد
وَ من آنقدر عاشق ِ این ماهوت ِ کهنه ام
که نمی دانم با این دست های جوان چکار کنم
با این هوای رفته تا ته ِ حوض
با این پوشیه
که گوشه های رضاشاه می رود
زمان ِ گمشده در ساعتی که هرشب ، لال
لالایی ِ مرا خوانده ست
هر صبح ، کر،
بالای کرکره رفته ست !
هوا
هوا که هرشب ، بیشتر گم می شود
صدا
صدا که لای درهای گرفته می گیرد
وَ شب که هرگز مرا به حال ِ دیوار ِ روبه رو نگذاشت !
هوا
هوای پُشت ِ اذان
هوای بلند شده از پُشت ِ خاک ِ چادرها
دست های نَشُسته ام را بُرد
به این صدا که از بس به مهربانی ِ درها فشار داد
زیر ِ پنجره افتاده ایم !
هوا
هوا که از بیات ِ تُرک ، قدیمی تر است
وَ از چهارگاه ، قدیمی تر است
وَ مثل ِ " نقش ِ رستم " به طاق می چسبد
نشسته ام ماه ، روی دستم نماز می خوانَد
نشسته ام وَ توی دستم ماه
ماه
شکل ِ آی با کلاه .
آسانسور
از قیچی قوی ترم
وقتی که گربه های مادّه حرکت می کنند
نیاز ِ مهم تری به حس کردن ، به دست ، پوست ، نوشتن احساس می کنم
مربّع ها را برمی دارم در هوای آزاد می گذارم
که مطمئن شوم چیزی
روی مرا نپوشانده ست .
ما تنها دو جعبه ایم که چیدِمان انسان درهواست
با یک خط کش می شود به هیچ چیز نپیوست .
وقتی چهاربخش ِ مساوی ، چهاربخش ِ مساوی ست ،
دیگر من وُ هوا چه جاذبه ای داشت ؟
وقتی همه در حال ِ تکان دادنند ،
پرچم معادله اش را از دست می دهد !
بله لطفا ،
نه اصلا ،
گاهی چرا !
شلوغ تر از شیشه ها
به جایی می رسم که می توانستم
خلوت هم در آن برای همیشه شکل بگیرم
راضی
وَ مثل ِ یک بُرِش [ چطور بگویم ] رُ لِت ،
¶ چقدر بی هیجان .
سگ هم بهتر با مُدام ، بازی می کند
پس اتفاق ِ مهم کدام بخش می افتاد ؟
بی شک بله !
می خواستم مطمئن شوم که مقداری از من زیر ِ پوستم رفته وَ دیگر برای همیشه بیرون نیامد از دیوار .
طبقه های اول
طبقه های پنجم
طبقه های دوم
طبقه های دهم
باور می کنید این تمام ِ زندگی ام باشد
که روزی پنج دقیقه در واقعیت شرکت کنم ؟
مونولوگ
وَ خانه هایی که از بی نهایت شبیه نبودن ،
درست عین هم اند
هِی چیز!
کم کم به این نتیجه رسیدن که تُو وَ بیرون ِ اتاق ، فرقی نمی کند ،
ترجیح ام را کمی عوض کرده ست
سیب های لبنان را برای همین انتخاب خریدم
وگرنه فرق ِ من که با فرقم زیاد فرقی نداشت
اصلا به جز طبقه های پنجم
طبقه های دوم
طبقه های اول
وَ طبقه های دهم
هیچ ساعت ِ چهاری با ساعت ِ 4 ، یکی بود .
سعی می کردم
از تو دایره ای بسازم که ساعتم را بیرون بیندازد
وَ به تعریف ِ تازه ای از زمان برسد
اما حرکت
که عقربه ها را محکم کرده بود
مدام ، یادآوری می کرد :
تاریخ از 4، گذشته ست .
بنابراین ،
طبقه های اول
طبقه های پنجم
طبقه های دوم
وَ طبقه های دهم
که مثل من به مس نمی چسبد
بالا می رود که با مُچ ِ دستش پیش رفته باشد
یا دیرش می شود یا فکر می کند زود است
اما [ دقت کرده اید ] همیشه به 4 ، 5 ، 6 وَ 7 نیاز داشت که حرکت خود را حس کند ؟
[ ساعت را عرض می کنم ]
[ می بینی که شعر،
دیگر برای من ضرورت نیست ، جوری بیان ضد ّ واقعی ِ واقعیت است ]
بنابراین
من که از " مالِنا " * هم احمق ترم
از " مالِنا " هم احمق ترم !
از " مالِنا " هم همچنین!
از گرامافون هم متشکرم
به ویژه از " ناصرالدین شاه – اکتور ِ سینما – " !
روزنامه ها را هم دنبال می کنم ، ورق زده ام
نامه هایی را هم که به روز نیست ، همین طور .